گنجور

 
بیدل دهلوی

عاشقی مقدور هر عیاش نیست

غم‌کشیدن، صنعت نقاش نیست

حسن محجوبی‌که ما را داغ‌کرد

گر قیامت فاش گردد فاش نیست

گر شوی آگه‌، ز آداب حضور

محرم خورشید جز خفاش نیست

بی‌نیازی‌، از تصنع فارغ است

بزم دل، ‌گستردهٔ فراش نیست

گرد اوهام، اندکی باید نشاند

هستی آخر عرصهٔ پرخاش نیست

شش جهت فرش است استغنای فقر

مفلسی درهیچ جا قلاش نیست

با تکلف مرگ هم ذلت‌کشی‌ست

ازکفن گر بگذری نباش نیست

نُه فلک از شور بی‌مغزی پر است

این مکان جز گنبد خشخاش نیست

چشم راحت چون نفس، از دل مدار

خانهٔ آیینه‌ات شب‌باش نیست

استقامت رفته‌ گیر از ساز شمع

سرکشی با هر که باشد پاش نیست

ای هوس مهمان خوان زندگی

غصه باید خوردن اینجا آش نیست

در تغافلخانهٔ ابروی اوست

بی دل آن طاقی‌ که نقشش قاش نیست