گنجور

 
مولانا

هست بازیهای آن شیر علم

مخبری از بادهای مکتتم

گر نبودی جنبش آن بادها

شیر مرده کی بجستی در هوا

زان شناسی باد را گر آن صباست

یا دبورست این بیان آن خفاست

این بدن مانند آن شیر علم

فکر می‌جنباند او را دم به دم

فکر کان از مشرق آید آن صباست

وآنک از مغرب دبور با وباست

مشرق این باد فکرت دیگرست

مغرب این باد فکرت زان سرست

مه جمادست و بود شرقش جماد

جان جان جان بود شرق فؤاد

شرق خورشیدی که شد باطن‌فروز

قشر و عکس آن بود خورشید روز

زآنک چون مرده بود تن بی‌لهب

پیش او نه روز بنماید نه شب

ور نباشد آن چو این باشد تمام

بی‌شب و بی روز دارد انتظام

هم‌چنانک چشم می‌بیند به خواب

بی‌مه و خورشید ماه و آفتاب

نوم ما چون شد اخ الموت ای فلان

زین برادر آن برادر را بدان

ور بگویندت که هست آن فرع این

مشنو آن را ای مقلد بی‌یقین

می‌بیند خواب جانت وصف حال

که به بیداری نبینی بیست سال

در پی تعبیر آن تو عمرها

می‌دوی سوی شهان با دها

که بگو آن خواب را تعبیر چیست

فرع گفتن این چنین سر را سگیست

خواب عامست این و خود خواب خواص

باشد اصل اجتبا و اختصاص

پیل باید تا چو خسپد او ستان

خواب بیند خطهٔ هندوستان

خر نبیند هیچ هندستان به خواب

خر ز هندستان نکردست اغتراب

جان هم‌چون پیل باید نیک زفت

تا به خواب او هند داند رفت تفت

ذکر هندستان کند پیل از طلب

پس مصور گردد آن ذکرش به شب

اذکروا الله کار هر اوباش نیست

ارجعی بر پای هر قلاش نیست

لیک تو آیس مشو هم پیل باش

ور نه پیلی در پی تبدیل باش

کیمیاسازان گردون را ببین

بشنو از میناگران هر دم طنین

نقش‌بندانند در جو فلک

کارسازانند بهر لی و لک

گر نبینی خلق مشکین جیب را

بنگر ای شب‌کور این آسیب را

هر دم آسیبست بر ادراک تو

نبت نو نو رسته بین از خاک تو

زین بد ابراهیم ادهم دیده خواب

بسط هندستان دل را بی‌حجاب

لاجرم زنجیرها را بر درید

مملکت بر هم زد و شد ناپدید

آن نشان دید هندستان بود

که جهد از خواب و دیوانه شود

می‌فشاند خاک بر تدبیرها

می‌دراند حلقهٔ زنجیرها

آنچنان که گفت پیغامبر ز نور

که نشانش آن بود اندر صدور

که تجافی آرد از دار الغرور

هم انابت آرد از دار السرور

بهر شرح این حدیث مصطفی

داستانی بشنو ای یار صفا