گنجور

 
بیدل دهلوی

برق با شوقم شراری بیش نیست

شعله طفل نی‌سواری بیش نیست

آرزوهای دو عالم دستگاه

ازکف خاکم غباری بیش نیست

چون شرارم یک نگه عرض است و بس

آینه اینجا دچاری بیش نیست

لاله وگل زخمی خمیازه‌اند

عیش این‌گلشن خماری بیش نیست

تا به‌کی نازی به حسن عاریت

ما و من آیینه‌داری بیش نیست

می‌رود صبح و اشارت می‌کند

کاین‌گلستان خنده‌واری بیش نیست

تا شوی آگاه فرصت رفته است

وعدهٔ وصل انتظاری بیش نیست

دست از اسباب جهان برداشتن

سعی‌گر مرد است‌کاری بیش نیست

چون سحر نقدی‌که در دامان تست

گربیفشانی غباری بیش نیست

چند در بند نفس فرسودنست

محوآن دامی‌که تاری بیش نیست

صد جهان معنی به لفظ ماگم است

این نهانها آشکاری بیش نیست

غرقهٔ وهمیم ورنه این محیط

از تنک آبی‌کناری بیش نیست

ای شرر از همرهان غافل مباش

فرصت ما نیزباری بیش نیست

بیدل این‌کم‌همتان بر عز و جاه

فخرها دارند و عاری بیش نیست