گنجور

 
بیدل دهلوی

چشمی که ندارد نظری حلقهٔ دام است

هر لب که سخن‌سنج نباشد لب بام است

بی‌جوهری از هرزه‌درایی‌ست زبان را

تیغی که به زنگار فرو رفت نیام است

مغرور کمالی ز فلک شکوه چه لازم

کار تو هم از پختگی طبع تو خام است

ای شعلهٔ امید نفس سوخته تا چند

فرداست که پرواز تو فرسودهٔ دام است

نومیدی‌ام از قید جهان شکوه ندارد

با دام و قفس طایر پرریخته رام است

کی صبح نقاب افکند از چهره که امشب

آیینهٔ بخت سیهم در کف شام است

نی صبر به دل مانْد و نه حیرت به نظرها

ای سیل دل و برق نظر این چه خرام است

مستند اسیران خم و پیچ محبت

در حلقهٔ‌ گیسوی تو ذکر خط جام است

بگذر ز غنا تا نشوی دشمن احباب

اول سبق حاصل زر ترک سلام است

گویند بهشت است همان راحت جاوید

جایی که به داغی نتپد دل چه مقام است

چشم تو نبسته است مگر گفت‌وشنودت

محو خودی‌ای بی‌خبر افسانه کدام است

بیدل به گمان محو یقینم چه توان کرد

کم‌فرصتی از وصل‌پرستان چه پیام است