گنجور

 
بیدل دهلوی

سفله با جاه نیزهیچکس است

مور اگر پر برآورد مگس است

نفس را بی‌شکنجه مگذارید

سگ‌ دیوانه مصلحش مرس است

خفت اهل شرم بیباکی‌ست

چون پرد چشم پایمال خس است

منفعل نیست خلق هرزه معاش

دو جهان یک دماغ بوالهوس است

بر امید گشاد عقدهٔ کار

چشم اگر باز کرده‌ایم بس است

خون افسرده‌ایم باقی هیچ

خرقهٔ‌ ما چو پوست بر عدس است

فرصت رفته نیست باب سراغ

کاروان خیال بی‌جرس است

آینه نسبتی به دل دارد

که مقام تأمل نفس است

مفلسان را، ز عالم اسباب

تاگریبان تمام دسترس است

هرکه جست از عدم به‌هستی ساخت

یک قدم پیش آشیان نفس است

بیدل از خاک می‌رویم به باد

غیر ازین‌نیست‌آنچه پیش‌و پس است