گنجور

 
سنایی

آن شنیدی که از سر سوزی

گفت عیسی به همرهان روزی

زین جهان دل به طبع بردارید

مهر او جمله کینه انگارید

که جهان زودسیر و بد مهر است

همه خاری ست اگر چه‌گلچهراست

همه معشوقه‌ایست عاشق کش

عاشق او خرد ندارد و هش

دایه‌ای دان که هر که را پرورد

خون پرورده را بریخت و بخورد

تا جهان است کارش این بوده‌است

رسم و آیینش اینچنین بوده است

آن کزو زاد و آنکه از تو بزاد

هر دو راکشت و تو بدو شده شاد

او به آزردنت چنین مایل

تو درو بسته دل زهی غافل‌!

دل منه بر جهان‌که آن نه نکوست

اوترا دشمن و تو او را دوست

گر بمانی در این جهان صد سال

بی غم و رنج جفت نعمت و مال‌،

روزی آید که دلفگار شوی

خستهٔ زخم روزگار شوی

چیست‌ نام جهان سرای مجاز

در سرای مجاز جای مساز

کار و بار جهانیان هوس است

وین همه طمطراق یک نفس است

من بر این کار و بار می‌خندم

دل در این روزگار چون بندم

چون ندانی‌که چند خواهی زیست

این همه طمطراق بیهده چیست‌؟

از پی یک دو روزه عمر قصیر

چند هیزم کشی به قعر سعیر؟

زین جهانت بدان جهان سفرست

گذرت راست بر پل سقرست

غم این ره نمی‌خوری چه کنم‌؟

هیمه با خود همی بری چه‌کنم‌؟