گنجور

 
بیدل دهلوی

از حباب اینقدرم عبرت احوال بس است

کانچه ممکن نبود ضبط عنان نفس است

در توهمکدهٔ عافیت آسودن نیست

رگ خوابی‌که به چشم تو نمودند خس است

اگر این است سرانجام تلاش من و ما

عشق هم درتپش‌آباد دو روزت هوس است

خلق عاجز چقدر نازکند بر اقبال

مور بیچاره اگرپر به درآرد مگس است

طبعت آن نیست‌کز افلاس شکایت نکند

ساغر باده زمانی‌که تهی شد جرس است

کوتهی‌کرد ز بس جامه‌ام از عریانی

آستین هم به‌کفم دامن بی‌دسترس است

بسکه فرش است درین رهگذر آداب سلوک

طورافتادگی نقش قدم‌، پیش و پس است

وضع مرغان‌گرفتار خوشم می‌آید

ورنه مژگان صفتم بال برون قفس است

بر در دل ز ادب سجده‌کن آواز مده

صاحب خانهٔ آیینهٔ ما هیچکس است

ترک هستی‌ست درین باغ طراوت بیدل

شبنم صبح همین شستن دست ازنفس است