گنجور

 
سلطان ولد

هستی این جهان بود چون برف

شرح این سر چو آفتاب شگرف

گر یخ و برف کوه کوه بود

از تف آفتاب آب شود

منجمد شد جهان چو این سو شد

صورت و سوی گشت و بیسو شد

علم بوده است عالم هستی

بند آنجا بلندی وپستی

زاد از آن علم آسمان و زمین

نقش کرسی و لوح و عرش برین

زاد از بحر صاف کفک چو درد

هر که در کفک ماند آخر مرد

کفک بر روی بحر چون پرده است

خلق را پ رده در سقر برده است

کفک از بحر مینماید تر

تشنه را تریش ببرده ز سر

تشنه مانده بسوی او حیران

کفک تن را گزیده از دل و جان

هست معنی چو آب و صورت کف

نقد کف را مگیر اندر کف

صورت کفک را گذار ای جان

باز در بحر رو روان و دوان

ارجعی را شنو بگوش خرد

تا ترا آن ندا باصل برد

جوش بحر آب کف برون انداخت

آب با کف کجا تواند ساخت

چون که اندر فراق بحر بماند

بحر بازش بسوی خویش بخواند

که تو صافی بپیش صاف بیا

شدن صاف درد نیست روا

آب صافی که گشته بود جدا

متصل شد چو اولیا بخدا

کفک را لطف و خوبیش زیم است

زانکه از یم ورا نصیب نم است

از نم یم شده است او مطلوب

دان زر اندود او چو زر محبوب

نزد خلق عوام لیک خواص

چون ندانند نقره راز رصاص

قلب را همچو زر برد نادان

رنگ زر دید و گشت سغبۀ آن

مزه همچون زر است و صورت مس

مزه عاریتست بر تن و حس

جامۀ عاریه نپوشد او

کش بود عقل و دانش نیکو

زانکه داند بوی نخواهد ماند

ترک آن راز جان و دل برخواند

مزۀ نقش خلق عاریه است

هم چو در کفک آب جاریه است

آب اگرچه ز کفک گشت روان

لیک در کفک عاریه است بدان

تو یقین دان که کفک خشگ شود

گر دمی آب اندر او نرود

چشمه ای جو که آب ازو جوشد

چمن روح آب از او نو شد

تا همیشه از او تو آب بری

جاودان در بهشت عشق چری

بی ز صورت بجوی معنی را

ترک کن ز و د لاف و دعوی را

از زر اندود زر یقین برود

هیچ از زر زری جدا نشود

مزه همچون زر و جهان چو مس است

مزۀ بی دغل ورای حس است