گنجور

 
بیدل دهلوی

شوخ بی‌باکی‌که رنگ عیش هر کاشانه ریخت

خواست‌ شمعی‌ بر فروزد آتشم‌ در خانه ریخت

فیض معنی درخور تعلیم هر بی‌مغز نیست

نشئه را چون باده نتوان در دل پیمانه ریخت

شد نفس از کار، اما عقدهٔ دل وانشد

این‌کلید از پیچ و تاب قفل ما دندانه ریخت

ای خوش آن رندی‌ که در خاک خرابات فنا

رنگ  آسایش‌ چو اشک ‌از لغزش ‌مستانه ریخت

اولین جوش بهار عشق می‌باشد هوس

بی‌خس‌ و خاشاک نتوان رنگ آتشخانه ریخت

شب خیال پرتو حسن تو زد بر انجمن

شمع چندان آب شد کز دیدهٔ پروانه ریخت

وحشتی‌ کردیم و جستیم از طلسم اعتبار

پرفشانی‌ گرد ما بیرون این ویرانه ریخت

گریهٔ بلبل پی تسخیر گل بیهوده است

بهر صید طایران رنگ‌، نتوان دانه ریخت

بادهٔ دردی‌ که ناموس دو عالم نشئه بود

شوخ‌چشمیهای اشک از بازی طفلانه ریخت

سر به صحرا دادهٔ نیرنگ سودای تو ام

می‌توان از مشت خاکم عالم دیوانه ریخت

گرد ناز از دامن گیسوی یار افشانده‌ام

از گداز من توان آبی به دست شانه ریخت

از دلم برداشت بیدل ناله مهر خامشی

اضطراب ریشه آب خلوت این دانه ریخت