گنجور

 
بیدل دهلوی

جهدکن تا نروی بر اثر نیک و بدی

که خضر نیز درین بادیه دام است وددی

تاگلستان تو در سبزهٔ خط ‌گشت نهان

دیده‌ای نیست‌ که چون لاله ندارد رمدی

داغها در دل خون گشته مهیا دارم

کرده‌ام نذروفای تو پر ازگل سبدی

جان چه باشدکه توان نذر توام اندیشید

اینقدر تحفه نیرزد به قبولی و ردی

عافیت دوستی و پرورش هوش خطاست

نیست درمحفل تحقیق چو می با خردی

ناصحا از دمت افسرد چراغ دل ما

کاش از توبه کند مرگ کنار لحدی

جوهری لازم تیغست چه پیدا چه نهان

ابروی ظلم تهی نیست ز چین جسدی

رونق جاه‌گر از اطلس و دیبا باشد

صیقل آینهٔ ماست غبار نمدی

همره قافلهٔ اشک تو هم راهی باش

که به از لغزش پا نیست به مقصد بلدی

همه جا داغ‌گدایی نتوان شد بیدل

خجلم بیشتر از هرکه ندارم مددی