گنجور

 
غروی اصفهانی

خبر از طوس مگر آمده با پیک صبا

از غریب الغرباء

که چه گل کرده بتن پیرهن صبر قبا

از غمش آل عبا

طور سینای تجلی شده یکسان با خاک

سینۀ سینا چاک

گوئی از سوز غم و حسرت آن مهر لقا

خر موسی صعقا

یوسف مصر حقیقت چه شد از یثرب دور

شد بپا شور نشور

پیر کنعان طریقت بسیرودی ز قفا

نغمۀ وا اسفا

تا که آن قبلۀ آفاق روان شد ز حرم

خونفشان شد زمزم

سیل خوناب غمش موج زد از ام قری

تا ثریا ز ثری

چون سنا برق حقیقت به سنا باد رسید

عرش بر خود لرزید

از تجلای شکوهش دل آن کوه رسا

نعره زد رعد آسا

مرو از مقدم او شد ز صفا باغ ارم

شد پناگاه امم

ز فروغ رخم او مطلع انوار هدی

ملجأ شاه و گدا

طوس شد تا ز شرف مرکز طاوس ازل

یا که ناموس ازل

سزد ار بوسه زند بر ره او عرش علا

جل شأناً و علا

آه از آن عهد ولایت که بنامش بستند

دل او را خستند

نشنیدم که به آن عهد کسی کرده وفا

مگر از زهر جفا

تخت شاهی بعوض تختۀ تابوتش بود

زهر غم قوتش بود

زان جنایت که ز مأمون شده با شاه رضا

سوخت دیوان قضا

آن ستم پیشه که با خسرو اقلیم الست

عهد را بست و شکست

نه ز حق بیم و نه اندیشه ای از روز جزا

نه هراسی ز سزا

پنجه زد بر رخ عنقاء قدم زاغ سیاه

عالمی گشت تباه

ریخت زین واقعه بال و پر سلطان هما

شاهد غیب نما

گر غریبانه در آن منزل غربت جان داد

در ره جانان داد

لیک از جلوۀ دلدار شدش کام روا

و بسی درد دوا

نوح طوفان بلا رخت از این مرحله بست

فلک ایجاد شکست

غرقۀ لجۀ غم شد دل خلق دو سرا

یک به یک نوحه سرا

تا که از زهر ستم سوخت ز سر تا به قدم

شمع ایوان قدم

رفت زین حادثۀ هائله بر باد فنا

رونق بزم «دنا»

میوۀ باغ نبوت چه ز انگور کشید

ز هر جانسوز چشید

ریخت برگ و بر آن شاخ گل روح افزا

نخلۀ شکر زا

با دل و با جگرش دانۀ انگور چه کرد

ز هر مستور چه کرد

خرمنی سوخت ز یک خوشۀ بیقدر و بها

و چه‌ها کرد چه‌ها

نه عجب گر ز غمش چشم فلک خون گرید

رود جیحون گرید

یا پر از خون شود این سینۀ سوزان قضا

از غم شاه رضا