گنجور

 
کلیم

فقر وارستگی است از غم هر نیک و بدی

نه که سر بار شود فکر کلاه نمدی

خلق مرغان اسیرند که در یک قفسند

زان میان از که توان داشت امید مددی

غنچه در باغ جهان نیز چو من با دل تنگ

دست بر سر زند از سرکشی سرو قدی

این دل پرحسد و کینه که در بر داری

سینه را ساخته خواری کش هر دست ردی

لذت بوسه رکاب از کف پای تو گرفت

که نیاید بمیان پای شمار و عددی

شکرها گویمت ای چرخ که از گردش تو

نیست یک کس که توان برد بحالش حسدی

بخت وارون من آن نیل بود برزخ عمر

که کشد جانب خود آفت هر چشم بدی

عادت داد و ستد دادن جان مشکل کرد

زانکه این داد ز دنبال ندارد ستدی

لاف بی برگی فقر از تو حرامست کلیم

پوست تختی چو تو داری و کلاه نمدی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode