گنجور

 
بیدل دهلوی

گر ازگوهر کمر سازی وگر دستار زر پیچی

دمی بی‌کشمکش‌گردی‌که زیر خاک سر پیچی

نفس خون‌گشت و تسکین حبابی هم نشد حاصل

چو گرداب اینقدر تا چند در فکر گهر پیچی

ز حیرت پای درگل مانده‌ای‌، تحریک مژگانی

نگاه بی‌نیازی تا به‌کی در چشم تر پیچی

به خط عنبرین در هاله‌گیری ماه تابان را

ز گیسو سنبل شاداب برگلبرگ تر پیچی

ز تدبیر دگر آرایش نازت نمی‌آید

بگردد نازکی‌گرد میانت تا کمر پیچی

کمند اینجا رسایی درخور سامان چین دارد

جهان صید خیال توست برخود هر قدر پیچی

برو زاهد نداری مغز بر اسرار پیچیدن

تو محو ظاهری عمامه می‌باید به سر پیچی

به پرواز هوس تا کی نفس می‌سوزی ای غافل

کمند ناله‌ای جهدی‌ که بر صید اثر پیچی

تماشا زین دو نیرنگ هوس بیرون نمی‌باشد

نگه‌گر نیست باید چون شنیدن بر خبر پیچی

بجز رزق مقدر نیست ممکن حاصل‌ کامت‌

اگرچون عنکبوتان رشته برصد بام ودرپیچی

غرورعجز دنیا حکم شاخ آهوان دارد

تو هم چندانکه برخود بیش بالی بیشترپیچی

بسی پیچید بیدل ناله‌ات بر دامن شبها

کنون وقت است اگر این رشته در پای سحر پیچی