گنجور

 
بیدل دهلوی

بی‌تو دل در سینه‌ام دارد جنون افسانه‌ای

ناله‌ام جغدی قیامت کرده در ویرانه‌ای

در سراغ فرصت ‌گم‌کرده می‌سوزم نفس

رفته شمع از بزم و بالی می‌زند پروانه‌ای

آتشی بر خود زنم چشمی ز عبرت واکنم

چون چراغ کشته‌ام محبوس ظلمتخانه‌ای

جستجوها خاک شد اما درین صحرا نیافت

آنقدر می‌دان که هویی بالد از دیوانه‌ای

در کلید سعی‌، امید گشاد کار نیست

از شکست دل مگر پیدا کنم دندانه‌ای

چارهٔ دیگر نمی‌یابم گریبان می‌درم

ناتوانی‌ها چو مو می‌خواهد از من شانه‌ای

عالمی دادم به توفان دل بی‌مدّعا

سوخت خرمن‌ها به هم تا پاک کردم دانه‌ای

سبحه تا باقی‌ست زاهد در شمار کام باش

ما و خط ساغری و لغزش مستانه‌ای

میْ‌کشان پیش از سواد چرخ و اختر خوانده‌اند

بر بیاض گردن مینا خط پیمانه‌ای

بر دوام صحبت هم چشم نتوان دوختن

آخر ای بی‌دانشان خویشیم یا بیگانه‌ای

دود دل عمریست بیدل می‌دهم پرواز و بس

بر گسستن بسته‌ام زنار آتشخانه‌ای