گنجور

 
بیدل دهلوی

به‌هر جا پرتو حسنت برافروزد چراغ من

سیاهی افکند در خانهٔ خورشید داغ من

به بو یی زپن بهارم وا نشد آغوش استغنا

عیار شرم‌گیرید از تریهای دماغ من

به رنگ نشئهٔ می‌ رفته‌ام زین انجمن اما

همان خمیازه نقش پاست در یاران سراغ من

حباب اینجا عرق تا چند برروی هوا مالد

پری را از نگونی منفعل دارد ایاغ من

شبستانها درین دشت انجمن ساز جنون دیدم

سیاهی تا کجا افتاده است از روی داغ من

جهانی جستجویم دارد و من نیستم پیدا

نفس سوز ای هوس تا آتش افتد در سراغ من

غبار از خاک می‌بالم شرار از سنگ می‌جوشم

به هر صورت خیال او نمی‌خواهد فراغ من

تماشای بهار انشا خط نارسته‌ای دارم

هنوز از سایه قامت می‌کشد دیوار باغ من

ازین آب و هوا بیدل به رنگ غنچه مختل ‌شد

مزاج بوی گل پرورده ناموس دماغ من