گنجور

 
بیدل دهلوی

اگر حسرت پرستی خدمت ترک تمنا کن

ز مطلب هر چه گم کردد درین آیینه پیدا کن

ز خود نگذشته‌ای از محمل لیلی چه می‌پرسی

غبارت باقی است آرایش دامان صحرا کن

تجلی از دل هر ذره شور چشمکی دارد

گره درکار بینایی میفکن دیده‌ای و‌اکن

محیط بی‌نیازی در کنار عجز می‌جوشد

تو ای موج از شکست خویش غواصی مهیا کن

درین محفل که چشم او ادب ساز حیا باشد

به رفع خجلتت قلقل ز سنگ سرمه مینا کن

درین ویرانه تا کی خواهی احرام هوس بستن

جهان جایی ندارد گر توانی در دلی جا کن

به فکر نیستی خون خوردن و چیزی نفهمیدن

سری دزدیده‌ای در جیب حل این معماکن

بهار بسملی داری ز سیر خود مشو غافل

تپیدن‌گر به حیرت زدگلی دیگر تماشاکن

اثر پردازی تمثال تشویشی نمی‌خواهد

به یک آیینه دیدن چاره معدومی ماکن

ز ساز پرفشانیها عرق می‌خواهد افسردن

غبار ساحلم را ای حیا بگداز و دریاکن

کنار عرصهٔ سامان تماشا بیشتر دارد

ز باغ رنگ و بو بیرون نشین و سیر گلها کن

در اینجاگرم نتوان یافت جای ‌هیچکس بیدل

سراغ امن خواهی سر به زیر بال عنقا کن

 
 
 
غزل شمارهٔ ۲۴۸۸ به خوانش فاطمه زندی
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
سنایی

چو مردان بشکن این زندان یکی آهنگ صحرا کن

به صحرا در نگر آن گه به کام دل تماشا کن

ازین زندان اگر خواهی که چون یوسف برون آیی

به دانش جان بپرور نیک و در سر علم رویا کن

مشو گمراه و بیچاره چنین اندر ره سودا

[...]

میبدی

ببینی بی‌نقاب آن گه جمال چهره قرآن

چو قرآن روی بنماید زبان ذکر گویا کن ‌

جهان ملک خاتون

بیا ای سرو جان من کنار چشم ما جا کن

وگر در چشمه ننشینی درون جان تو مأوا کن

ز حد بردی جفا بر من نمی پرسی شبی حالم

که گفتت این چنین جانا جفا چندین تو بر ما کن

تو تا کی بسته ای بر ما در شادی بگو جانا

[...]

بابافغانی

بهارست ای سرشک دیدهٔ من رو به صحرا کن

برای لاله‌رویان برگ سبزی چند پیدا کن

قبای نیلگون پوشیده چون سوی چمن آیی

نشین و سوسن آزاد را بند قبا واکن

ز هر جانب بود در جلوه‌ای شاخ گل نرگس

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از بابافغانی
کلیم

اگر مرد رهی نعلین خار سعی در پا کن

قدم از سر کن و سودای منزل را ز سر واکن

ز مجنون کم نئی، روز سیاه در هم خود را

بوادی شکیبائی خیال زلف لیلا کن

نه مرد صدمه عشقی ز سر حد هوس بگذر

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه