گنجور

 
بیدل دهلوی

درس کمال خود گیر از ناله سر کشیدن

تا برنیایی از خویش نتوان به خود رسیدن

خوبی یکی هزار است از شیوهٔ تواضع

ابروی نازگردد شاخ گل از خمیدن

تا گوش می‌توان شد نتوان همه زبان شد

نقصان نمی‌فروشد سرمایهٔ شنیدن

ای هرزه جلوه فهمان غافل ز دل مباشید

کوری درشت رو‌یی آیینه را بدیدن

جز عجز سعی ناقص چیزی نمی‌برد پیش

افتادن است چون اشک اطفال را دویدن

فقر و حضور تمکین جاه و هزار خفت

از بحر بیقراری از ساحل آرمیدن

حیفست محرم دل ‌گردد فسانه مایل

آیینه در مقابل آنگه نفس‌ کشیدن

از تیغ مرگ عشاق رنگ بقا نبازند

عمر دوباره گیرند چون ناخن از بریدن

تا جلوه ‌کرد شوخی حسن تو در عرق زد

دارد حیا به این رنگ آیینه آفریدن

صید کمند عجزم سامان وحشتم‌ کو

رنگ شکسته دارد صد رنگ دام چیدن

طاووس این بهارم ساغرکش خمارم

در راه انتظارم صد چشم و یک پریدن

گر هستی‌ام به این رنگ محجوب خودنماییست

آیینه برنیارد تصویر از کشیدن

چون تخم اشک بیدل نومیدی آبیارم

بی‌برگ ازین گلستان می‌بایدم دمیدن