گنجور

 
بیدل دهلوی

عمرها در پرده بود اسرار وهم ما و من

صیقل زنگار این آیینه شد آخر کفن

با اقامت ما نفس سرمایگان بی‌نسبتیم

دامنی دارد غبار صبح در آهن شکن

قید جسمانی گوارا کرد افسون معاش

بهر آب و دانه خلقی در قفس دارد وطن

آن هوس منزل که باغ جنتش نامیده‌اند

رنگها چیده‌ست لیکن در غبار وهم و ظن

هر طرف جام خیالی کجکلاه بیخودی‌ست

گردش چشمی که دارد این فرنگی انجمن

چند باشی انفعال آمادهٔ افراط عیش

خندهٔ سرشار دارد گریه از آب دهن

غافل از تقدیر بر تدبیر می‌چینی دکان

کارگاه بی‌نیازی نیست جای علم و فن

از عمارت خشت غفلت تا لحد چیده‌ست خلق

ای ز خود غافل تو هم خشتی براین ویرانه زن

هیچکس از انفعال زندگی آگاه نیست

شمع ازشرم آب می‌گردد تو زربن‌کن لگن

آنقدرها رفتن از خویشت نمی‌خواهد تلاش

شمع را یک‌گردش رنگست و صد دامن زدن

سعی خاموشی ثبات طبع انشا کردن است

آتش یاقوت می‌گردد نفس از سوختن

قالب فرسوده زحمت انتظار مرگ نیست

می‌کند ایجاد سیل از خوبش دیوار کهن

غازه ی حسن ادا آسان نمی‌آید به دست

فکر خونها می‌ خو‌رد تا رنگ می گیرد سخن

کارگاه انتظار ما تسلی باف بود

پنبهٔ چشم سپید آورد بوی پیرهن

خون پامالی که چون رنگ حنایت داده‌اند

آبرو گردد اگر بر جا توانی ریختن

زندگی بیدل جهانی را ز مرگ آگاه‌ کرد

محو بود اندوه رفتن‌ گر نمی‌بود آمدن

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode