گنجور

 
بیدل دهلوی

دلیل کاروان اشکم آه سرد رامانم

اثر پرداز داغم حرف صاحب درد رامانم

رفیق وحشت من غیر داغ دل نمی‌باشد

دربن غربتسرا خورشید تنهاگرد را مانم

بهار آبروبم صد خزان خجلت به بر دارد

شکفتن در مزاجم نیست رنگ زرد را مانم

به حکم عجز شک نتوان زدود از انتخاب من

دربن دفتر شکست‌گوشهای فرد را مانم

به هر مژگان زدن جوشیده‌ام با عالم دیگر

پریشان روزگارم اشک غم پرورد را مانم

شکست رنگم و بر دوش آهی می‌کشم محمل

درین دشت از ضعیفی‌، کاهِ باد آورد را مانم

تمیز خلق از تشویش‌ کوری برنمی‌آید

همه‌گر سرمه جوشم در نظرها گرد را مانم

نه داغم مایل‌ِ گرمی نه نقشم قابلِ معنی

بساط آرای وهمم ‌کعبتین نرد را مانم

به خود آتش زنم تا گرم سازم پهلوی داغی

ز بس افسرده طبعیها تنور سرد را مانم

خجالت صرف‌ گفتارم ندامت وقف‌ کردارم

سراپا انفعالم؛ دعویِ نامرد را مانم

نه اشکی زیب مژگانم نه آهی بال افغانم

تپیدن هم نمی‌دانم دل بی‌درد را مانم

به مجبوری‌ گرفتارم مپرس از وضع مختارم

همه‌ گر آمدی دارم، همان آورد را مانم

فلک عمریست دور از دوستان می‌داردم بیدل!

به روی صفحهٔ آفاق، بیتِ فرد را مانم

 
 
 
پرسش‌های پرتکرار
سیدای نسفی

روم از جای با اندک نسیمی گرد را مانم

بنای بیمدارم مهره های نرد را مانم

نشد جز سوختن از کوچه گردی حاصل عمرم

به شهر تیره بختی مشعل شبگرد را مانم

ز رشک رنگ سرخم لعل در کان رنگ گرداند

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه