بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۶۷

دلیل کاروان اشکم آه سرد رامانم

اثر پرداز داغم حرف صاحب درد رامانم

رفیق وحشت من غیر داغ دل نمی‌باشد

دربن غربتسرا خورشید تنهاگرد رامانم

بهار آبروبم صد خزان خجلت به بر دارد

شکفتن در مزاجم نیست رنگ زرد رامانم

به حکم عجز شک نتوان زدود از انتخاب من

دربن دفتر شکست‌گوشهای فرد رامانم

به هر مژگان زدن جوشیده‌ام با عالم دیگر

پریشان روزگارم اشک غم پرورد رامانم

شکست رنگم وبر دوش آهی می‌کشم محمل

درین دشت از ضعیفی‌کاه باد آورد رامانم

تمیز خلق از تشویش‌ کوری برنمی‌آید

همه‌گر سرمه جوشم در نظرهاگرد رامانم

نه داغم مایل‌گرمی نه نقشم قابل معنی

بساط آرای وهمم ‌کعبتین نرد را مانم

به خود آتش زنم تا گرم سازم پهلوی داغی

ز بس افسرده طبعیها تنور سرد رامانم

خجالت صرف‌ گفتارم ندامت وقف‌ کردارم

سراپا انفعالم دعوی نامرد رامانم

نه اشکی زیب مژگانم نه آهی بال افغانم

تپیدن هم نمی‌دانم دل بی‌درد رامانم

به مجبوری‌ گرفتارم مپرس از وضع مختارم

همه‌ گر آمدی دارم همان آورد رامانم

فلک عمریست دور از دوستان می‌داردم بیدل

به روی صفحهٔ آفاق بیت فرد رامانم