گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
بیدل دهلوی

آخر به لو‌ح آ‌ینهٔ اعتبار ما

چیزی نوشتنی‌ست به خط غبار ما

بزم از دل گداخته لبریز می‌شود

مینا اگر کنند ز سنگ مزار ما

آتش به دامن است کف دست بی‌بران

راحت مجو ز سایهٔ برگ چنار ما

ما و سراغ مطلب دیگر چه ممکن است

در چشم‌ ما شکست ضعیفی غبار ما

نقش قدم ز خاک‌نشینان حیرت است

امید نیست واسطهٔ انتظار ما

تمثال ما همان نفس واپسین بس ست

آیینه هر نفس ننمایی دچار ما

تمکین به ساز خنده مواسا نمی‌‌کند

از کبک می‌رمد چو صدا کوهسار ما

غیرت ز بس که حوصله سامان شرم بود

خمیازه هم قدح نکشید از خمار ما

رنگ بهار خون شهید از حنا گذشت

این گل که کرد تحفهٔ دست نگار ما

چون شمع قانعیم به یک داغ از این چمن

گل بر هزار شاخ نبندد بهار ما

سر برنداشتیم ز تسلیم عاجزی

زانو شکست آینهٔ اختیار ما

ای بی‌خودی بیا‌ که زمانی ز خود رویم

جز ما دگر که نامه رسانَد به یار ما؟

گفتم به دل‌: زمانه چه دارد ز گیرودار؟

خندید و گفت‌: آن‌چه نیاید به کار ما

بی‌مدعا ستمکش حیرانی خودیم

بیدل به دوش کس نتوان بست بار ما