گنجور

 
بیدل دهلوی

توان اگر همه دور آن آسمان گردید

به‌گرد خواهش یک دل نمی‌توان‌گردید

جه حرصها که نشد جمع تا به خود چیدیم

هوس متاعی ما عاقبت دکان‌گردید

غبار وادی وهم اینقدر هجوم نداشت

نگه به هرزه‌دریها زد و جهان‌گردید

دلی به دست تو افتاد مفت شوخیها

به روی آینه صد رنگ می‌توان‌گردید

کباب سعی غبار خودم‌که این‌کف خاک

به را شوق تو مرد آنقدرکه جان ‌گردید

سرشک اگر قدمی در ره تپش ساید

به هر فسرده‌دلی می‌توان روا‌ن گردید

فنا به حسرت بسیار پشت پا زدن است

چمن هزارگل افشاند تا خزان‌گردید

ز خود برآمدگان یک قلم فلک‌تازند

نفس دو گام گذشت از خود و فغان گردید

خوشم که عشق نکرد امتحان پروازم

شکسته‌بالی من در قفس نهان گردید

دگر مپرس ز تاب جدایی‌ام بیدل

به درد دل‌که دلم سخت ناتوان‌گردید