گنجور

 
بیدل دهلوی

هر که آمد در جان بیکس‌تر از ما می‌رود

کاروانها زین ره باریک تنها می‌رود

از شکست اعتبار آگاه باید زیستن

نیست بی‌گرد پری راهی ‌که مینا می‌رود

سر خط مضمون زلفش‌ کج رقم افتاده است

شانه‌ گر صد خامه پردازد چلیپا می‌رود

گر سر رفتن بود سوی ‌گریبان رو کنید

شمع زپن محفل برون بی‌زحمت پا می‌رود

بی‌وداع جاه نتوان از دنائت وارهید

سایه با آثار این دیوار یک‌جا می‌رود

طمطراق عالم عبرت تماشاکردنی‌ست

پیش پیشش بانگ خرگرم است مرزا می‌رود

زاهدان بر خود مچینید اینقدر سودای پوچ

ریش و فش آخر چو پشم از کون دنیا می‌رود

انتظار صبح محشر عالمی را خاک‌ کرد

عمرها رفت‌و همین امروز و فردا می‌رود

کاش موهومی به فریاد غبار ما رسد

رنگها باید پری افشاند عنقا می‌رود

در کمین صنعت علم و فنون دیوانگی‌ست

بام و در، بی‌جستجو آخر به صحرا می‌رود

ششجهت واماندهٔ یاس سراغ مدعاست

نام فرصت نیست‌کم‌گر بر زبانها می‌رود

حیف دانایی که گردد غافل از آزادگی

در تلاش‌گوهر، آب روی دریا می‌رود

دوستان‌گر مدعا عرض پیام آرزوست

قاصد دیگر چه لازم فرصت ما می‌رود

پی غلط‌ کرده است بیدل آمد و رفت نفس

خلق می‌آید به آیینی‌ که‌ گویا می‌رود