گنجور

 
بیدل دهلوی

ز بعد ما نه غزل نی قصیده می‌ماند

ز خامه‌ها دو سه اشک چکیده می‌ماند

چمن به خاطر وحشت رسیده می‌ماند

بساط غنچه به دامان چیده می‌ماند

ثبات عیش‌ که دارد که چون پر طاووس

جهان به شوخی رنگ پریده می‌ماند

شرار ثابت و سیاره دام فرصت ‌کیست

فلک به‌ کاغذ آتش رسیده می‌ماند

کجا بریم غبار جنون‌که صحرا هم

ز گردباد به دامان چیده می‌ماند

ز غنچهٔ دل بلبل سراغ پیکان ‌گیر

که شاخ گل به‌ کمان کشیده می‌ماند

بغیر عیب خودم زین چمن نماند به یاد

گلی‌ که می‌دمد از خود به دیده می‌ماند

قدح به بزم تو یارب سر بریدهٔ ‌کیست

که شیشه هم به‌گلوی بریده می‌ماند

غرور آینهٔ خجلت است پیران را

کمان ز سرکشی خود خمیده می‌ماند

هجوم فیض در آغوش ناتوانیهاست

شکست رنگ به صبح دمیده می‌ماند

در این چمن به چه وحشت شکسته‌ای دامن

که می‌روی تو و رنگ پریده می‌ماند

به نام محض قناعت کن از نشان عدم

دهان یار به حرف شنیده می‌ماند

ز سینه ‌گر نفسی بی‌تو می‌کشد بیدل

به دود از دل آتش‌کشیده می‌ماند