گنجور

 
بیدل دهلوی

نه غنچه سر به گریبان‌ کشیده می‌ماند

ز سایه سرو هم اینجا خمیده می‌ماند

زمین و زلزله‌،‌گردون و صد جنون گردش

در این دو ورطه کسی آرمیده می‌ماند

ز بلبل و گل این باغ تا دهند سراغ

پر شکسته و رنگ پریده می‌ماند

ز یأس‌، شیشهٔ رشکی مگر زنیم به سنگ

وگرنه صبح طرب نادمیده می‌ماند

خیال نشتر مژگان کیست در گلشن

که شاخ‌گل به رک خون‌کشیده می‌ماند

به دور زلف تو گیسوی مهوشان یکسر

به نارسایی تاک بریده می‌ماند

چو گل به ذوق هوس هرزه‌خند نتوان بود

شکفتگی به دهان دریده می‌ماند

خیال کینه به دل گر همه سر مویی‌ست

به صد قیامت خار خلیده می‌ماند

طراوت من و مایی که مایه‌اش نفس است

به خونی از رگ بسمل چکیده می‌ماند

گداخت حیرتم از نارسایی اشکی

که آب می‌شود و محو دیده می‌ماند

ز بسکه رشتهٔ ساز نفس‌ گسیخته است

نشاط دل به نوای رمیده می‌ماند

غنیمت است دمی چند مشق ناله کنیم

قفس به صفحهٔ مسطر کشیده می‌ماند

به هرچه وانگری سربه دامن خاک است

جهان به اشک ز مژگان چکیده می‌ماند

حیا نخواست خیالش به دل نقاب درد

که داغ حسرت بیدل به دیده می‌ماند