گنجور

 
فیاض لاهیجی

بسکه کردم داد از آن بت قوّت دادم نماند

آنقدر فریاد ازو کردم که فریادم نماند

هر چه جز یاد دهان او فراموش منست

بسکه یاد هیچ کردم هیچ در یادم نماند

گریه‌ام در آب راند و ناله در آتش نشاند

لاجرم جز مشت خاکی در کف بادم نماند

غصّه را شیرین خود کردم بلا را بیستون

حسرتی بر خسرو و رشکی به فرهادم نماند

هر چه بر من منتّی از غیر بود از من برفت

هیچ جز آزادی طبع خدادادم نماند

عشق تاراج عجب بر خرمن من رانده است

خاطر خوش، جان آزاد و دل شادم نماند

رفت فیّاض از سرم اندیشة چین و ختن

این زمان در دل به غیر از فکر بغدادم نماند