گنجور

 
سیدای نسفی

فلک به قامت پیر خمیده می ماند

جهان بدیهه تاراج دیده می ماند

نهال گر به نظر نیزه است خون آلود

به باغ سرو به تیر خزیده می ماند

کدام صید گشادست سینه را چو هدف

که ابرویش به کمان کشیده می ماند

ز جوش لاله و گل باغ شد چنان گلگون

که برگ تاک به دست بریده می ماند

ز بس که اهل جهان خون یکدگر خوردند

سر سپهر بنار مکیده می ماند

به دست سبزخطان جام لاله گون در باغ

به چشم آهوی سنبل چریده می ماند

زمانه آب طراوت ز جوی گلشن برد

زمین باغ به جیب دریده می ماند

درون جامه رنگین خویش دنیا دار

به کرمهای بریشم تنیده می ماند

مکن نصیحت دنیا به مردم ای واعظ

که این سخن به حدیث شنیده می ماند

دلم زیاد قفس سیدا ملول شد

به مرغ خانه صیاد دیده می ماند