گنجور

 
بیدل دهلوی

ادب چون ماه نو امشب پی تکلیف من دارد

قدح کج کرده صهبایی که شرم از ریختن دارد

به وضع غنچه فرصت می‌دهد آواز گل‌ها را

که لب زینهار مگشایید خاموشی چمن دارد

ز ساز و برگ آسایش چه دارد منعم غافل

همه‌ گر نام دارد در زمین آب کن دارد

چنین کز دیده‌ها یوشیده‌اند احوال مجنونم

که گر گردون شوم عریانی من پیرهن دارد

ز انگشت شهادت این نوایم ‌گوش می‌مالد

که سوی او اشارت هم ز خود برخاستن دارد

ازین محفل به جایی رو که در یاد کسان نایی

وگرنه در عدم هم رفتنت باز آمدن دارد

بسوز و محو شو تا عشق‌ گردد فارغ از رنجت

شرار سنگ بت پر انتظار برهمن دارد

به پیری تا کجا خواب سلامت آرزو کردن

خمیدن سایه بر بنیاد دیوار کهن دارد

نمی‌دانم کجا دزدم سر از بیداد مژگانش

که دل تا دیده یک تیر تغافل پر زدن دارد

شکوه ناز می‌بالد ز پهلوی نیاز اینجا

کلاه او شکست آراست تا رنگم شکن دارد

بغل وامی‌کند گرد چمن ‌خیز خرام او

که امشب انجمن مهتاب و بوی یاسمن دارد

دل‌از ننگ‌آب‌شد بیدل‌که‌پیش‌لعل‌خاموشش

تبسم می‌کند موج‌ گهر گویی دهن دارد