گنجور

 
مجیرالدین بیلقانی

مهره عمرم ربود شعبده آسمان

کشت چراغ دلم شمع سپهرالامان

بر سر پایم گداخت سفره خاکی چو شمع

با سر دستم فگند تیر فلک چون کمان

سرد بود همچو صبح بزم حریفان غم

گر ننهندم چو شمع شب همه شب در میان

خصم خودم زانکه چرخ گر کندم بر درخت

سر بدر آرد چو شمع از دهنم ریسمان

شمع دل کس نیم پس چه سبب همچو شمع

مرده نفس می زنم بر لب این خاکدان

سوختم از خود چنانک می شوم از باد صبح

همچو سر شمع از آب عاجز و فریاد خوان

روشنی کار من جز پی محنت مبین

راستی قد شمع جز پی سوزش مدان

دهر مرا کمچو شمع بی گنه آویخته است

گر بفروشد بلاست ور بگدازد هوان

گرچه به تن فربهم کم نخورم خون که شمع

از بهی و فربهی بیش بود بر زیان

از در این شش جهات چون روم اکنون که کرد

پای به بندم چو شمع گردش این هفتخوان

زنده شوم همچو شمع از پس مردن چو هست

مستع سحر من صاحب هفتم قران

کهف امم فخر دین زنگی خضر آستین

قطب و دل شمع شرع موسی طور آستان

خسرو سلطان جناب کز حسد او چو شمع

صد رهه بر خود گریست عالم نامهربان

فتنه به حاجب چه خواست غیبتش از صدر ملک؟

زانکه بود شمع دزد خواب خوش پاسبان

ظلم که بنشسته بود تو بر تو همچو شمع

با تف شمشیر او سوخت ز سر تا میان

از لب خویش آسمان دندان سازد چو شمع

تا همه ساید بر آنک تافت ز حکمش عنان

غم ز چه گیرد به کار خصم ورا شمع وار

زانکه چو زر ریاست بر محکم امتحان

برد چو شمع از میان ظلمت ظلم ای عجب

قدرت قدرش که هست در ره دین قهرمان

ای به تو ناحق چو شمع دیده به طفلی عذاب

وی ز تو دولت چو سرو گشته به پیری جوان

هست چو شمع به روز جرم عطارد زرشگ

تا گه توقیع دید کلک تو اندر بنان

ساخت به کردار شمع در ره عشقت مجیر

هم ز دل، آتشکده هم ز دو رخ زعفران

از سر اعجاز طبع، شمع صفت در ثنات

ز آتش خاطر نمود چشمه آب روان

خاطر او آتشست گرچه درو طعنه زد

آنکه هنوزش چو شمع می دود آب از دهان

ز آتش غم جست باز همچو براتی شمع

یا به خودش در پذیر یا ز خودش وارهان

تا که به شب هست شمع محرم اسرار خلق

بر دل پاک تو باد سر الهی عیان

شمع جلال ترا باد به نیک اختری

پرتوش از باختر تافته تا قیروان