گنجور

 
مجیرالدین بیلقانی

خورشید ملک پرور و بهرام کامران

برجیس سعد گستر و کیوان حکمران

کیوان رزم پیشه و برجیس بزم ساز

بهرام کینه گستر و خورشید صف ستان

خورشید چرخ داور و بهرام دادگر

برجیس داد پرور و کیوان دادخوان

کیوان روز منظر و برجیس جیش دار

بهرام چرخ قدرت و خورشید خوش عنان

خورشید لیک انور و بهرام لیک رام

برجیس لیک ثابت و کیوان ولی جوان

کیوان جود گستر و برجیس نور پاش

بهرام فتح بخشش و خورشید زرفشان

خورشید نجم زیور و بهرام نور زین

برجیس عمر مایه و کیوان قدردان

کیوان آب صورت و برجیس شمع تاب

بهرام مهر پیشه و خورشید روح سان

مهر سپهر خنجر و ماه شهاب رمح

بدر سماک نیزه و تیر زحل سنان

قطب سماش رایت و جرم سهاش تیر

شکل بنات ترکش و قوس قزح کمان

طغرای آسمان به خط اکتحال چرخ

بر نامه مروت او هست رو بخوان

شیر عدو شکار صف آشوب، سیف دین

بدر ستاره جیش سرافراز ارسلان

شیری که گر سمند به دریا در افگند

از هفت بحر گرد بر آرد به هفتخوان

ور باد مرکبش به ثریا در اوفتد

چون کاه ریخته شود اجرام کهکشان

بور سیاهش ار که به دریا فرو رود

ماهی در آب جیحون گردد چو استخوان

بر بحر قیروان اگر افتد حسام او

چون قیر ناب تیره شود بحر قیروان

شاها ز حادثات فلک در کشیده ام

آورد رنج حادثه کار دلم به جان

از دوری جناب تو دور از تو بوده ام

دل گشته ناشکیبا تن مانده ناتوان

بی همت سبک روت از رنج دیر باز

راحت قدم گرفته ز بیماری گران

در دست درد تا که ز آسیب و آفتم

پایی بدین جهان و بد و پانی بدان جهان

از ضعف تن بر آمده وز غم فرو شده

زانو فراز گردن و سر زیر گر دران

تن موی وار و موی ز تن ریخته چنانک

الا به موی خلق ندید از تنم نشان

یک موی امید مانده میان حیات و مرگ

جانی درین میانجی جان بسته بر میان

نفس و نفس گداخته و بسته آنچنانک

بر مایه یقین فگنی سایه گمان

کشتی جان به ساحل صحت نمی رسد

گو بر امید، حاصل جان ساز بادبان

منت خدای را که رهاندم به شکر شاه

جان از زیان مرگ به هم یاری زبان

آورده ام ز غایت اخلاص و بندگی

این تحفه نفیس به پیش شه جهان

در سایه سعادت جان باد جای تو

تا آفتاب را ز سحابست سایبان

رایت چراغ دولت عمرت بنای دین

پایت بر اوج رفعت و قدرت بر آسمان

تا نام ملک و ملک بود در جهان فراخ

در ملک خود بیاسا در ملک خود بمان