گنجور

 
مجیرالدین بیلقانی

رفت ز ماهی برون چشمه آتش فشان

شمع فلک را ز صفر سفره نهاد آسمان

شب ز چه کاهد چو شمع هر چه شب آمد از آنک

رفت به برج شمال خسرو گردون ستان

دوش به دست صبا لاله بر افروخت شمع

یعنی با عدل گل زان بود این را امان

در غم نقصان عمر لاله و شمعند از آنک

شد سیه و سوخته دود دل این و آن

در یرقان شد چو شمع دیده نرگس به باغ

تا جگر آب و خاک یافت ز گرمی نشان

مجلس انس است باغ گل می و بلبل حریف

لاله سیراب شمع نرگس تر نقل دان

من غلطم زانکه هست برق درخشنده شمع

لاله و ابر از صفت ساقی و رطل گران

باد که بد شمع کش تا که ره گل گشاد

فاخته دادش لقب پیک سلاطین نشان

سبزه زبان لابه کرد شمع صفت پیش باد

تا دهدش زینها ز آتش خویش ارغوان

مجلسیی شد چو شمع نرگس تر تا به صبح

باز نماید بدو فاخته سحرالبیان

داعی حق بلبل است در چمن ایرا که هست

وقت سحر در سخن نایب شمع جهان