گنجور

 
مجیرالدین بیلقانی

طارم چارم نهفت پرتو شمع جهان

خیمه زربفت گشت نوبتی آسمان

شمع فلک کشته شد از نم اخضر چنانک

شد سیه از دود شمع روی عروس جهان

ساخت ز بهر کلاه قوقه آتش چو شمع

گنبد نیلی که هست بر صف شمعدان

سفره زرین ماه میم صفت رخ نمود

راست کزان سوی قاف شمع فلک شد نهان

قطب چو شمع صبوح تیره و ثابت قدم

از پی پروانگی نعش به گردش دوان

دید که شد پاسبان جمله زبان همچو تیغ

مرغ صبوحی چو شمع ماند بریده زبان

دانه دل سوختن شمع صفت زین هوس

کز چه سبب زا خورد مرغ شب از پاسبان

شاهد ما چون مسیح قوت روان زیر لب

ما ز غم او چو شمع خود دل اندر دهان

دامن دل چاک شد چون لب شمع آن نفس

کو تب دلها ببست زان لب شکر فشان

دوش بدم چون لگن پیش رخش خاکبوس

زان شدم اکنون چو شمع بی لب او ناتوان

سقف شد از آه من چون فلک آفتاب

بزم شد از اشگ شمع همچو ره کهکشان

شمع که دید آه من اشگ ز دیده فشاند

لیک فسرد اشگ او از دم من در زمان

من ز تف دل چو شمع مانده زبان آتشین

مدح جهان پهلوان ساخته حزر روان