گنجور

 
مجیرالدین بیلقانی

ای ز لبت لاله را آب خوشی در دهان

آتش روی تو بس آینه عقل و جان

گشت ز عکس رخت سینه خاک آینه

شد ز خیال لبت چشم فلک گلستان

بهر تو چون آینه، دل شده ام جمله تن

زانکه نشاید نهاد با تو دلی در میان

آینه خواه و ببین زلف و لب ار بایدت

هندوی آتش نشین طوطی شکرفشان

جعد تو رسمی نوست بر رخ چون آفتاب

زانکه کس از شب نکرد آینه را سایبان

ساده چو آیینه ای، سوده چو خاکسترم

چون ز منی تازه روی رو مکنم هان و هان

با تو چو یک رو شدم بر صفت آینه

پس تو چو شانه مباش با چو منی صد زبان

در غمت ار خون خورم آه نکنم در رخت

زانکه تو دانی کز آه آینه بیند زیان

دست بدستت فگند، حسن تو چون آینه

پای بپایم سپرد، عشق تو چون آستان

به که خیال تو هست ساخته با چشم من

کاینه با آبنوس ساخته به بی گمان

جان به کفم تا کنم بر تو به عیدی نثار

کاینه دیدن به عید خوش نشود رایگان

غالیه دل تویی زان رخ چون آینه

قافله سالار شرع مفتی صاحبقران

حاکم حیدر قضا عالم جم مرتبه

آینه جان و عقل عاقله انس و جان

افضل عیسی نفس کاینه آسا به نطق

کشف همه مشکلات کرده ز گیتی ضمان

دهر که بد عیب جوی بر صف آینه

راست چو مقراض بست در ره حکمش میان

محرم دست سیاه ذات وی آمد نه خصم

زانکه به دست سیاه آینه شد داستان

فتنه که چون شانه برد موی به شوخی ز سر

همچو از آیینه کور کرد ز صدرش کران

خصم ورا طمطراق کس نکند بی سبب

آینه را دست زر بر ندهد بی بیان

آینه بوسی نهاد بر کف او لاجرم

ساخت ز بیجاده طوق یافت ز زر طیلسان

نیز نبیند سه روح مثل وی از چار طبع

خود نبود در دو کون آینه از استخوان

صدمه حکمش شکست شیشه آن طایفه

کاینه آسا بدند دم خور و رشوت ستان

خاک در اوست صبح ورنه ربودی فلک

آینه ش از روی دست ابلقش از زیر ران

تا کف او آینه است یعنی بدهد ز دست

هر تر و خشکی که هست در شکم بحر و کان

تنگ بود با ثناش نه ورق چرخ از آنک

کس به یکی آینه بر نکشد هفتخوان

هست دلش جام جم آینه نامش مکن

زانکه به زخمه به است باربد از پاسبان

از در او کن طلب منهج حق زان سبب

کاینه از چین نکوست عود ز هندوستان

ای دلت از نه فلک ساخته نیم آینه

وی ز دلت هشت خلد یافته صد میزبان

آینه چون مرد را باز نماید به مرد

دهر دو رو را بدو باز نمودی چنان

عالم شش گوشه راست قهر تو کاری عظیم

معجب یک چشم راست آینه باری گران

خصم تو چون آینه دارد روی آهنین

گر به بزرگی کند ذات ترا امتحان

خاک تو یعنی مجیر سوخت دل از زنگ غم

کز صفت آینه خاطرش آمد به جان

کرد لب دل کبود آینه آسا ز تب

پس به همین نیشکر یافت از آن تب امان

آینه گون قرص خور دید که ننهاد کس

تازه چنین تره ای بر سر این تیره خوان

گرچه سخنور بسی است فرق تو کن زان سبب

کاینه و کفچه اند پیش خرد این و آن

سخره هر عامه را هم سخن من منه

چنبر دف را به طنز آینه چین مخوان

تا که بود خشک مغز پیش خرد آینه

خصم تو تر دیده باد در صف ذل و هوان

خاطر تو کز صفاش آینه خاکسترست

باد ز زنگ فنا تا به ابد بی نشان