گنجور

 
مجیرالدین بیلقانی

خسرو زرین سپر دوش شد اندر کمان

تافت چو نیم آینه جرم مه از قیروان

بود سیه شش جهات همچو ز آب آینه

سرخ بر آم د دو قطب همچو زآتش سنان

دست فلک زان نهاد آینه بر طاق قوس

کز یرقان دید پر، چشم عروس خزان

طاق پل اکنون و آب آینه دان در غلاف

شهپر طاوس و برف آینه در پرنیان

تو ز کمان شد به شکل آینه گون برگ سبز

تا سپر زرنگار حربه کشید از کمان

آینه دستی است شاخ پنجه بریده زبن

شعبده کاری است چرخ بیضه نما از دخان

برف که زال زرست غنچه جوان روی ازوست

ز آهک فرتوت دان کاینه ماند جوان

کار بهار و خزان بر صفت آینه است

کز پس پشت صفاش هست کدورت عیان

چشمه خورگر ز خاک بیش نهان شد رواست

کان بصفا آینه است وین بصفت ناتوان

آینه زین روی بس خاصه درین ربع خاک

جبهت کهف امم قدوه آخر زمان