گنجور

 
مجیرالدین بیلقانی

زیور گردون گسست آینه آسمان

سوخت ز عکس رخش طره شب در زمان

یکسره صبح دوم آینه بر کف بتاخت

شست به ماورد طل سرمه ز چشم جهان

صبحدم از خواب جست آینه بر کف نهاد

گشت هوا شیشه رنگ ریخت گلاب از دهان

بود سپیده عروس کله زربفت کوه

آینه اش آفتاب آینه دار آسمان

راستی طره را آینه گر، مایه بود

چونک ازین آینه طره شب شد نهان

کوه چو دید آفتاب برقع شب برفگند

آینه وانگه نقاب ثابته وانگه قران

خور چو سکندر گرفت هفت حوالی خاک

ریخت ز چارم سپهر آینه در آبدان

طغرل مشرق پرید بر سر چار آینه

مرغ سحر شد ز بیم واله و فریاد خوان

خایه زرین شب ریخت نفسهای صبح

خایه از آن ریخت باد کاینه بود آشیان

شاهد روحانیان ساخته بزم صبوح

آینه آسا شده باده به مجلس روان

می تهی از تیرگی همچو رخ آینه

بزم پر از نقل تر همچو ره کهکشان

ساقی مجلس مسیح، ساقر می آفتاب

آینه زهره دف، صحن فلک بوستان

خاک شده بوسه جای همچو لب آینه

لب شده خونابه خوار چون دهن جرعه دان

یار فرو داشت دست، آینه آسا ز رخ

عقل در آمد ز پای دست بسر شد روان

ساخته جان دارویی از پی دلها به نطق

آینه کاینات مفتی صاحبقران