گنجور

 
مجیرالدین بیلقانی

زهی از فر تو گشته جهان نصرت آبادان

زهی در عهد تو دیده زمانه عدل نوشروان

به نصرت دور گردونی به حرمت کعبه ثانی

به رتبت اوج خورشیدی به کنیت سایه یزدان

چو تو ساغر نهی بر کف ترا جنت سزد مجلس

چو تو جولان کنی در صف ترا گردون سزد میدان

تو داری معجز موسی که اندر آتش حمله

تو از رمح اژدها سازی گر او کرد از عصا ثعبان

کسی را کو ببیند دست و تیغت در صف مردی

همه دستان و زرق آید حدیث رستم دستان

توانم خورد سوگندی که آنرا نیست کفارت

به خاک پای تو یعنی به آب چشمه حیوان

که کرد از پیش و خواهد کرد از اکنون تا گه محشر

فلک با دولتت بیعت ظفر با رایتت پیمان

کسی کو هست هم کشتی و هم طوفان تویی زیرا

که وقت رحمتی کشتی و گاه هیبتی طوفان

ترا ایزد ز آب و خاک نسر شتست پنداری

که کردست از تو هر عضوی ز فر و فضل دیگرسان

زبان از شکر و طبع از آب و روی از نور و لفظ ار در

سر از رحمت دل از شفقت تن از عصمت کف از برهان

به زخم تیغ کم کردی ز گیتی زحمت فتنه

به نوک نیزه بنشاندی ز عالم آفت عصیان

اگر چه نصرت و فتح تو چندان شد که می گردد

زبان از شکر آن عاجز خرد در وصف آن حیران

ولیک این نوبت آن گردی به عون بخت و لطف حق

که چشم هیچکس در هیچ عهد از کس ندیدست آن

به سال پانصد و هفتاد و هشتم روز عاشورا

سحرگه روز آدینه قمر در ثالث میزان

به فر دولت وافی به عون نصرت کافی

به سعد طالع میمون به لطف قوت ایمان

نمودی از سر شمشیر با بدخواه برهانی

که شد بر طالع سعدت دلیل و حجت و برهان

تعالی الله چه ساعت بود آن ساعت که اندر صف

ز بهر کین میان بستی و بر یکران گشادی ران

به زیرت صرصر تازی به دستت آتش هندی

شده زان آهن و صرصر مخالف بی سر و سامان

تو چون شیر و سر رمح تو همچون اژدها گشته

میان شیر و اژدرها شده خصم تو سرگردان

بدان تا در صف هیجا شود نظاره تیغت

ملک عاجز شد از طاعت فلک ساکن شد از دوران

شد از رمح غلامانت هوا با نیسان همبر

شد از گرد سوارانت زمین با آسمان یکسان

ز تف حمله گرمت عدو را آه شد چون یخ

ز زخم خنجر تیزت فلک را کنده شد دندان

فغان و بانک کوس افگنده در صحن زمین غلغل

خروش نای رویین برده بر طاق سپهر افغان

نخست از حلق فرعونان براندی بر زمین دریا

پس از دریا برون راندی به سان موسی عمران

تو پنداری شد آن ساعت ز بهر کشتن خصمت

فنا بر تیغ تو قبضه، اجل بر تیر تو پیکان

به تیغ تیز در شبدیز آن کردی کزان صد یک

نه حیدر کرد در صفین نه رستم کرد در توران

به دست بندگانت در کمان شد ابر نیسانی

که از وی یغلق و یاسج همی بارید چون باران

چو شب کردند در شبدیر روز خصم بیدولت

که آن شب را نخواهد دید هرگز هیچ کس پایان

به عون خنجر شیران درگاهت در آن صحرا

سپهر از خون خصم تو سگانرا می کند مهمان

چنانست اندران کشو رسری بی تن تنی بی سر

که عاقل باز نشناسد فلان را صورت از بهمان

تواز بهر کسان بسیار خوان بنهاده ای لیکن

ز بهر کرکسان اکنون در آن موضع نهادی خوان

به جان جست آنکه جست از تو ولیکن من بگویم چون؟

گسسته پرچم نیزه، دریده دامن خفتان

همیشه رسم قربان بودی اندر عشر ذی الحجه

تو در عشر محرم کرده ای بدخواه را قربان

نرستند از سر خفت و گر رستند هست اکنون

یکی در گوشه ای عاجز یکی در مسجدی پنهان

فلک دید از شبیخونت که و مه را در آن لشکر

نفس در بر شده زوبین قبا بر تن شده زندان

علمشان جمله آوردی و کردی سرنگون یعنی

که چون شد سرنگون دشمن علم جز سرنگون نتوان

تو هستی خسرو ایران و در شبدیز با شیرین

حکایت می کند خسرو ز فتح خسرو ایران

به خوزستان به فال شوم و نام شوم شد خصمت

رفیق او دلی پر درد لیکن درد بی درمان

ز آه تلخ او زین پس عجب نبود اگر روید

به جای نیشکر حنظل همی از خاک خوزستان

کسی کز اول نامش همه شومی است دور از تو

ازو فال نکو جستن ندارد در خرد امکان

برادر مانده اندر بند و لشگر گشته آواره

پیاده جسته از دستت به زرق و حیله و دستان

اگر بدخواه بغی آورد برد از لشکرت کیفر

و گر دشمن بد اندیشید دید از تیغ تو خذلان

چنین آید جزای آنکه با دولت زند پهلو

چنین باشد سزای آنکه در نعمت کند طغیان

بنامیزد چنین باید جلال و فتح و پیروزی

کزو دشمن شود غمگین وزو نصرت شود شادان

زهی شاه بلند اختر زهی خورشید روز افزون

که از جان آفرین بادت هزاران آفرین بر جان

شکستی آخر و خستی بداندیشان دولت را

به تیغ آسمان نصرت به رمح اژدها جولان

هزیمت کردی اعدا را و بیرون آمدی ناگه

چو ماه از ابر و در از آب و مشگ از ناف و زر از کان

همی راندی خوش و خرم به پیروزی و بهروزی

قدم پی بر پی نصرت علم سرتاسر کیوان

رکابت بر سر فتح و عنانت در کف نصرت

زمانه پیش حکمت سر نهاده بر خط فرمان

فلک نصر من الله خواند بر دست تو از مصحف

جهان انا فتحنا گفته با تیغ تو از فرقان

امیران و غلامانت به خدمت پیش تو کرده

همه آب ظفر روشن همه دشوار ملک آسمان

فلک با رایتت هر دم به حسبت کرده دلجویی

ظفر با سنجقت صدره به رغبت کرده جان افشان

شنیده صیت اقبال تو هم گردون و هم اختر

بخوانده نامه فتح تو هم دانا و هم نادان

از اکنون تا مهی دیگر به دست قاصد دولت

رسد آواز فتح تو به شرق و غرب و انس و جان

خداوندا ترا از چار چیز این فتح شد حاصل

ز بنده بشنو این معنی چو بشنیدی حقیقت دان

یکی از فضل یزدان بین دوم از نیت نیکو

سیم فر اتابک دان چهارم دولت سلطان

همی تا ابر نقاشی کند در فصل فروردین

همی تا باد عطاری کند در نیمه نیسان

همی تا عادت آن باشد که عشاق جهان دایم

بنازند از شب وصل و بنالند از شب هجران

جهان باد از رخت خرم کرم باد از کفت شامل

نهادت دایم الصحه وجود ثابت الارکان

زمانه پیش تو بنده به فرمانت سرافگنده

فراز نامه نصرت همیشه نام تو عنوان

ترا هر روز و هر ساعت مسلم فتح دیگرگون

ترا هر لحظه و هر دم مسخر ملک دیگرسان

زمین مأمور حکم تست ازو بیخ بدان برکن

جهان شش گوشه ملک تست در وی شاخ تو بنشان

دل و چشم اتابک باد از تو خرم و روشن

مه عمر شما ایمن ز رنج و آفت و نقصان

تو زان پیر جوان دولت ممالک کرده مستخلص

وی از بخت جوان تو جهانرا دیده آبادان

تو همچون نام خود پیوسته ملک آرا و دین پرور

مجیر از جان درین حضرت چو حسان گشته مدحت خوان

فلک تا چند خواهد گشت و عالم چند خواهد بود

دوامت باد ده چندین و عمرت باد صد چندان

رفیقت ز اختر میمون جلال و دولت باقی

نصیبت زایزد بیچون بقا و عمر جاویدان