گنجور

 
مجیرالدین بیلقانی

کسی که قصد سر زلف آن نگار کند

چو زلف او دل خود زار و بی قرار کند

کسی که دارد امید کنار و بوس ازو

بسا که خون دل از دیده در کنار کند

دلم ربود بدان زلف همچو چنگل باز

تو هیچ باز شنیدی که دل شکار کند

هزار جور کند بر دلم به یک ساعت

و گر بنالم ازو هر یکی هزار کند

چنان مکن که ز بی طاقتی دل رنجور

شکایتی ز تو با صدر روزگار کند

کریم مطلق و حرز زمانه شمس الدین

که روزگار به مثل وی افتخار کند

نثار پیش سایش دهان فرو بندد

امید وقت عطایش دو دیده چار کند

ز جود دستش سایل همی برد بهره

نه آنکه وعده پذیرد نه انتظار کند

همیشه با ولیش بخت سازگار بود

همیشه با عدویش چرخ کارزار کند

کسی که دید دل و دست او گه بخشش

به آفتاب و به دریا چه اعتبار کند

به پیش لفظ گهربار او خجل گردد

صدف که قطره همی در شاهوار کند

همی پذیرد منت چو می کند بخشش

به چشم هر کس زر همچو خاک خوار کند

زهی بزرگ عطایی که جود و بخشش تو

نه آن سخاست که در دادن اختصار کند

ز بهر مرکب خاص تو راکب تقدیر

همیشه ابلق ایام راهوار کند

نهاده گردون سوی تو صد هزاران چشم

که رأی عالی تو تا چه اختیار کند

اگر نه از پی بزمت نوازند ناهید

به دست حادثه اش چرخ سنگسار کند

همیشه تا که فلک گرد خاک می گردد

همیشه تا که قمر بر فلک مدار کند

سر تو سبز و دلت شاد باد و مدت عمر

فزون از آنکه مهندس بدو شمار کند

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode