گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

و آن قضایا که در خراسان بود

هم ز جهل پلیس نادان بود

که به یک روز پاسبان بلد

راند قانون به مردم مشهد

کرد نسخ کله بهانهٔ خوبش

شد به‌دنبال آب و دانهٔ خوبش

به گمانش که کاری آسانست

لیک غافل که این خراسانست

مردمانی به کار دین پابست

همه پابند آن شعارکه هست

خلق کم‌مایه و کلاه گران

شدت پاسبان مزید بر آن

رسته‌ها بسته گشت و غوغا شد

انقلابی عظیم برپا شد

گرد گشتند خلق در مسجد

بهر پاس شعار خویش بجد

تلگرافی به شه فرستادند

کس بدان پیشگه فرستادند

شه ندانست عیب کار کجاست

چون‌ ندانست‌، گم‌شد از ره‌ راست

داد فرمان که قتل‌عام کنند

کارشان در شبی تمام کنند

لشگری گردشان گرفت به‌ شب

برشد ازآن حظیره بانگ و جلب

پاسبان و سپاهی از هر سوی

با فقیران شدند روباروی

بگرفتندشان به تیغ و به تیر

به فلک برشد آه وبانگ نفیر

صحن‌مسجد، به‌خون‌شد آغشته

نیمه‌ای خسته نیمه‌ای کشته

همگی را سحر برون بردند

مرده و زنده خاکشان کردند

محشری بیگنه هلاک شدند

خاک بودند و باز خاک شدند

آن جنایت که ناگهانی بود

همه تقصیر شهربانی بود

این اداها که عین گمراهیست

یادگار اصول درگاهیست

کاو نه تعلیم پاسبانی داشت

خوی دژخیمی و عوانی داشت

بود هتاک و ناکس و نامرد

دیگران را به خوی خود پرورد

هست‌دیری کزین اداره جداست

لیک آثار او هنوز بجاست