گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

چون ‌ز حبس ‌جوان ‌سه سال گذشت

مدت حبس او ، به آخر گشت

تاخت بیرون ز حبس بیچاره

بی‌سرانجام و عور و آواره

خانه بر باد و زن طلاق و فقیر

بی‌نصیب از نقیر و از قطمیر

یکی از دوستان رسیدش پیش

مرد ازوجست‌حال‌همسرخوا

گفت دادی طلاق و شوی گرفت

چندگاهی ز خلق روی گرفت

رفت شویش شبی به مهمانی

شب سیه بود وسرد و بارانی

بستر خود به زیر طاقی برد

طاق بر وی فتاد و بیدین مرد

مَرد مُرد و ضعیفه​ی مسکین

گشت‌در «شهر نو» کرایه‌نشین

شد از این داستان دلش به ‌دو نیم

تاخت نزدیک دوستان قدیم

دید آن‌ جمله مردمی شده‌اند

صاحب‌خانه و زن و فرزند

همه فارغ ز رادع و زاجر

آن یکی کاسب آن یکی تاجر

چون رفیق قدیم را دیدند

چون گل نوشکفته خندیدند

رحم کردند بر ندامت او

شکرکردند بر سلامت او

جان و کالا و مسکنش دادند

به از اول یکی زنش دادند

ساختندش شریک در مکسب

کاسبی گشت صاحب منصب

پشت پا زد به خدمت دولت

کند دندان ز نعمت دولت