گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

چون خصم قوی گشت از او دست نگهدار

و آزرده مکن مشت گرامی به حجر بر

بگذار که پیش آیدش از بخت فتوری

آنگه‌ بکنش‌ پوست به‌ یک‌ لمح بصر بر

زان پیش که بدخواه به تو چاشت گذارد

بگذار بر او شام و ممان تا به سحر بر

گویند که نادان را عقل از عقب آید

آنگه که فرو ماند مسکین به خطر بر

بر مردم احمق چو رود سالی گوید

من پار بدم احمق و ماندم به ضرر بر

وین طرفه که هرسال نو این گفته شود نو

تا بگذردش عمر به بوک و به مگر بر

فرصت‌ مده‌ از دست‌ و نگه کن که‌ چه‌ خوش گفت

آن مشت‌زن پیر به فرزانه پسر بر

مشتی که پس از جنگ فرا یاد تو آید

باید زدن آن مشت ز تشویر بسر بر