گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

کسی که افسر همت نهاد بر سر خویش

به دست کس ندهد اختیار کشور خویش

بگو به سفله که در دست اجنبی ندهد

کسی که نان پدر خورده‌، دست مادر خویش

چه غم عقیدهٔ ما را اگر به قول سفیه

کسی به کشور خود گرد کرده لشگر خویش

در آب و خاک و هواهای خویش آزادیم

رقیب گو بگدازد میان آذر خویش

حقوق نفت شمال و جنوب خاصهٔ ماست

بگو به خصم بسوزان به نفت پیکر خویش

ز من بهار بگو با برادران حسود

به رایگان نفروشد کسی برادر خویش

 
 
 
سعدی

گرم قبول کنی ور برانی از بر خویش

نگردم از تو و گر خود فدا کنم سر خویش

تو دانی ار بنوازی و گر بیندازی

چنان که در دلت آید به رای انور خویش

نظر به جانب ما گرچه منت است و ثواب

[...]

ابن یمین

کریم دولت و دین سرور زمان و زمین

توئی که مثل تو گیتی ندید داور خویش

سزد که خسرو سیارگان ز بهر شرف

ز خاکپای شریف تو سازد افسر خویش

عروس مملکت اندر زمان جلوه گری

[...]

سیف فرغانی

سزد که صبر کنم بر فراق دلبر خویش

ازآنکه وصلش ما را ندید در خور خویش

بلطف خواندن از خدمتش ندارم چشم

چو راضیم که نراند بعنفم از بر خویش

بود بآب دهانش نیاز و خاک درش

[...]

صوفی محمد هروی

بجز صبا ز که جویم نشان دلبر خویش

من شکسته چو محرومم از صنوبر خویش

نشانده ام به لب جویبار دیده کنون

خیال قامت شمشاد سایه پرور خویش

به غیر کوی تو دیگر کجا برم ای دوست

[...]

جامی

مدار آینه را در صفا برابر خویش

به دست شانه مده طره معنبر خویش

نبرده ام به می لعل دست بی لب تو

که پر نکرده ام از خون دیده ساغر خویش

رقیب گفت تو را بدگهر شناخته ام

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه