گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

گهی با دزد افتد کار و گاهی با عسس ما را

نشد کاین آسمان راحت گذارد یک ‌نفس ما را

عسس با دزد شد دمساز و ما با هر دو بیگانه

به ‌شب ‌از دزد باشد وحشت ‌و روز از عسس‌ ما را

گرفتار جفای ناکسان گشتیم در عالم

دریغا زندگانی طی شد و نشناخت کس ما را

ز بس ماندیم در کنج قفس‌، گر باغبان روزی

کند ما را رها، ره نیست جز کنج قفس ما را

نشان کاروان عافیت پیدا نشد لیکن

به کوه و دشت کرد آواره آوای جرس ما را

ز دست دل گریبان پاره کردیم از غمت شاید

سوی دل باشد از چاک گریبان دسترس ما را

در این تاریکی حیرت‌ ، به دل از عشق برقی زد

مگر تا وادی ایمن کشاند این قبس ما را

بریدیم از شهنشاهان طمع در عین درویشی

که از خوبان نباشد جز نگاهی ملتمس ما را

اگر خواهی که با صاحبدلان طرح وفا ریزی

کنون درنه قدم‌، زیرا نبینی زین سپس ما را

خداوندی و سلطانی به یاران باد ارزانی

درین بیداد ظلمانی فروغ عشق بس ما را

هوس بستیم تا ترک هوس گوییم در عالم

بهار آخر به جایی می‌رساند این هوس ما را