کبر و سرکشی تا چند ای سلالهٔ انسان
حال آخرین بنگر، ذکر اولین برخوان
ای هیون آتش دم، ای عقاب باد افسای
ای نهنگ آب اوبار، ای پلنگ خاکافشان
خاک از تو در لرزه، آب از تو در ناله
باد از تو در فریاد، آتش از تو در افغان
غولبارگی تا چند، راه و رسم انسان گیر
دیو سیرتی تاکی، سوی آدمیت ران
آدمی وحیوان چیست جنس ناقص وکامل
گر تو زآدمی؟ چه بود ازتو فرق تا حیوان
دد پی غذا ریزد خون جانور، لیکن
سیر چون شود بندد، از درندگی دندان
تو پی هوا ربزی، خون مردمان باری
ای نگشته هرگز سیر از دریدن انسان
ای که نالی از لندن، وی که بالی از برلن
ای که گویی از مسکو وی که موئی از تهران
گوشکن که پیش از ما در جهان بسی بودست
قصرها که ایوانشان برگذشتی از کیوان
شهرها که بر هر در، صد هزار دربان داشت
و از گزند دوران گشت جمله بیدر و دربان
ور نباشدت باور، رو ببین که در مغرب
با عمارت وردن خود چه می کند دوران
سرگذشت بابل را گر شنیده باشد نیک
قصرکی کند قیصر، خانه چون نهد خاقان
تافت سالیان خورشید، بر عمارت بابل
بر خرابهٔ او نیز، هست همچنان تابان
نینوا که بر گردش، چار روز ره بودی
در دو روز شد یغما، در سه روز شد ویران
دامغان که چون بابل داشت صد در روئین
مشت آهنین چرخ، درفکندش از بنیان
تیسفون و صیدا کو ، کو صبا و کو تدمر
صور و بعلبک چون شد ثیبه چون شد و انزان
مغزها بفرسایند زبر این کهن دیوار
کوشکها فروریزند، پیش این بلند ایوان
هر خرابهای ما را، عبرتی دگر بخشد
از نشیمن دارا، تا رواق نوشروان
کورش معظم کو، وانکه قفلها برداشت
از دفاین آشور، وز خزاین کلدان
آن که نیم گیتی را بستد و عمارت کرد
از چه گمشد آثارش، زیر شوش و اکباتان
داریوش اعظم کو ، کز نهیب رمحش بود
ماه آسمان تفته، ماهی زمین بریان
آنکه در سیاق ملک، بود نیم جولانش
ازکران آفریقا، تا کران ترکستان
مهرداد اعظم کو؟ فخر تیرهٔ آرشک
اردشیر والاکو ؟ شمع دوده ی ساسان
مهتران کجا مردند، با رفاه بیزحمت
خسروان کجا رفتند، با سپاه بیپایان
گر ندانی از گرزوس، رو بجوی از سردیس
ور نخواندی از رمسیس، رو بپرس از هرمان
کوبد آن یک ازکرزوس، کو یکی ملک بودی
کز خزاینش بودی، چهرآسیا رخشان
مر مرا عمارت کرد، واندر آن امارت کرد
من بدم به عهدش بر، از نکوترین بلدان
خود بدونماند آن گنج، هم به من نماند آن فر
گشت فر و گنج ما، هر دو از نظر پنهان
کوبداینیک از رمسیس، کانملکبهمصراندر
داشت فرّ فرعونی، بود بدر بینقصان
ییش از او ز قلزم بر، کس نکرده بد عبره
ییش از او به بحر هند، کس نرانده بدیکران
بد ز خطهٔ نیلش تا محیط، درقبضه
بد ز رود دانوبش تا به گنگ، در فرمان
شصتسالش اندیتش، خلق سجده بردندی
نک نماندش اندر پس جز شمایلی بیجان
بر خرابههای رم گرگذرکنی روزی
قصهها تو را گویند از جلالت رومان
ازکران بحرالروم اندکی شو آنسوتر
گام نه به ساحل بر، شو به خطهٔ یونان
بازبرن از آن کشور تا حدیثکی کوبد
زان جلالت و همت، زان فضایل و عرفان
پس ز بارهٔ آتن خواه تاکند طرفی
از ملک خشایرشا وز سکندرت، عنوان
کان ملک از ایرانشهر از چهرو بهٔونان تاخت
واندگر ز مقدونی از چه تاخت بر ایران
آب و خاک گیتی را بستدند و بگذشتند
خاک همچنان ساکن، آب همچنان جوشان
کر سکندر از یونان تاکران عمان تاخت
وز خراج عمان ساخت لشگر خود آبادان
برد زحمتی بیمر’ یافت اجرتی کمتر
لیک ره نشد نزدیک بین قبرس و عمان
حرص چوندهان بگشود،عقل راببندد چشم
گم شود سرچشمه چون فزون شود باران
هر ملک به ملک خویش، خاکها بیفزاید
تا به کام دل یک چند اندر آن دهد جولان
کم شود به هر میدان از شمار مردم، لیک
نی فزون شود نی کم، زین فراخنا میدان
*
*
در یکی قفس مردی داشت چند بوزینه
روز و شب فرستادی آب و نانشان یکسان
وان سفیهگان هر روز در منازعت بودند
بر سر فراخی جای، بر سر فزونی نان
لیک هرچهزان کولان زان میان شدی کشته
خواجه در قفس راندی دیگری به جای آن
بهر جا و نان خوردند خون یکدیگر لیکن
نه فراختر شد جای، نه وسیعتر شد خوان
آدمی نخستین روز ازیکی پدر برخاست
هم به روز دیگر جَست یک قبیله از طوفان
شهوت و شقاوتشان رنگ مختلف بخشود
تا ازین دو رنگیها، پر شراره شد گیهان
یک قبیله شد تاتار، یک قبیله شد هندو
یک عشیره شد لاتین، یک عشیره شد ژرمان
نامشان بشر بوده است از خدا ولی هر روز
از پی عداوتشان، کنیتی نهد شیطان
نان خود خورند اما، خون یکدگر ریزند
در اطاعت شیطان، یا اطاعت یزدان
گوید آن یک از تورات، گوید این یک از انجیل
خواند آن یک از پازند خواند این یک از قرآن
معنیش ندانسته، بر حمایتش خیزند
آن معاشران همرنگ، وین محامیان غضبان
چار مرد دانشمند، در عشیرهای رفتند
تا یکی سخن گویند , در سعادت ایشان
ابلهان نخستین بار، در به میهمان بستند
وان مبشران ماندند، بیپناه و سرگردان
از پس بسی کوشش، راه جسته و گفتند
خیر و شر آن مردم، با دلیل و با برهان
آن کسان ندانستند معنی قصص لیکن
چار تیره بنشستند، نزد چار تن مهمان
هر یکی ز ضیف خویش گونهگون سخن گفتی
وز حمایتش کردی فخر بر دگر اخوان
آن مفاخرت آخر با مجادلت پیوست
وان مجادلت بنشاند، بیخ کین در آن سامان
آن قصص فرامش شد وان چهار تن ماندند
در میان آن غوغا، زار و مضطر و حیران
نعمت بشر جستند، انبیاء عالیقدر
هم براین اثر رفتند، اولیای والاشان
بر تو پندها دادند در سعادت و عزت
تو ازآن نبستی طرف، جز خرابی و خذلان
انبیا تو را گفتند نیک باش و نیکی کن
تا که نیک بینی از اماثل و اقران
راستگوی و منصف شو مهرورز و عادل باش
هم ز نان خود میخور، هم به خلق میده نان
تا به بد نیامیزی رو به جای خود بنشین
ور کسی به بد خیزد، کر توانیش بنشان
بر خود آنچه نپسندی، آن به دیگران مپسند
اینت گوهر مقصود، اینت جوهر ایمان
تو به نام دینداری، مردمان بیازاری
هم به خود روا داری، لطف و بخشش یزدان
سوزیان تو را باشد، ورنه پاک یزدان را
نز سعادتت سودی است، نز شقاوتت خسران
گر به نام بیدینی، نیکویی کنی بهتر
تا به نام دینداری، فسق ورزی و عصیان
آدمی بدان آمد، تاکه نام و نان یابد
آن ز طاعت باری، این ز خدمت دهقان
گنج نام و نان باید، تا ز رنج تن زاید
نام و نان به رنج خلق، نار باشد و نیران
عالمی به جان آیند تا تو نام و نان یابی
اینت ذنب لایغفر، اینت درد بیدرمان
سعی کن که یابی بهر، ورنه سعی ناکرده
اجرتت نخواهد داد، اوستاد این دکان
ایزدت بهر زحمت، قوتی دهد ورنه
ز آسمان نیفشاند، نعمتیت در دامان
گرتو ز آسمان هر روز مائده طمع داری
اشکمت نگردد سیر، جز ز لقمه حرمان
با دعا اگر طفلی، سیر گشتی و خفتی
خلق کی شدی هرگز، شیر مادر و پستان
ای شما که بگذارید عمر خود بنان خلق
وانگه از خدا دانید، این مراحم شایان
لقمههای بیزحمت، قهرهای یزدانی است
کاندربن جهان گردد، هریک اژدری پیچان
هم درین جهان بخشد آن فلاکتی کامروز
اندر آن فتادستید، دیده کور و دل عمیان
چون بهار از ایزد خواه، نعمت و شرف وانگاه
خود بکوش و یاری جوی، از مهیمن سبحان
*
*
ایزدا کرامت کن، در فضای آزادی
گوشهای که بشتابم سوی او از این زندان
زانکه سیرشد طبعم زبن فضای پروحشت
هم نفور شد روحم، زین گروه بیوجدان
طبع من نیارد خواست، نعمتی چنین تیره
تیر دیدهٔ دانا، باد کلهٔ نادان
فکر قادرم دادی، اینت برترین رحمت
حجتم قوی کردی، اینت بهترین احسان
هر دمی که بشمارم بر تو صد سپاس آرم
زین زبان معنیسنج وین روان پرعرفان
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
کم بقلزم حیرت از خرد سفاین ران
کاین شد از چه رو بوجهل وان شد از چه ره سلمان
گر خود از سرشت است این اوسترشتشان ارکان
ور زسرنوشت است این او نوشتشان عنوان
دید گشته نوحی را غرق لجه طوفان
کرده جا بدار غمچون مسیح در دوران
بر جگر چو یعقوبش داغ یوسف کنعان
یوسف غریبی دید صید پنجه گرگان
سرّ مستسر آمد در مظاهر اعیان
غیب مستتر آمد در مشاهد عرفان
شاه مقتدر آمد در قلمرو امکان
سیر منتصر آمد در ممالک امکان
خاصه در چنین فصلی عیش و باده را شایان
خاصه در چنین ماهی کان چه مه مه شعبان
خاصه یکشبش کانرا نیمه بشمرد دوران
کاندران در این عالم شد تجلی یزدان
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال ۲ حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
reply flag link
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.