گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

گه فریضهٔ شام آن چراغ ترکستان

کنار من ز رخ خویش کرد لالستان

پی شکار دل و جان به غمزه و ابرو

کهی گشاده کمین وگهی گشوده کمان

به چرخ‌، برجیس از ماه روی او خیره

به‌باغ‌، نرگس در چشم‌مست اوحیران

به‌زیر لعل لب اندر دو رشته دندانش

چنان دورشتهٔ لولو به حقه مرجان

به زلف خم شده‌، دامی ولیک دام بلا

به‌ قد برشده‌، سروی ولیک سروروان

کسان به‌ترکستانش دهند نسبت و من

برآن سرم که کشم‌قبله سوی ترکستان

سخنش‌چیست‌عیان‌ودهانش‌چیست‌خبر

کمرش چیست‌یقین ومیانش‌چیست گمان

اگر سخن نسراید، پدید نیست دهن

وگرکمر نگشاید، پدید نیست میان

دو چشم سحرنمایش به‌ غمزه‌ غارت‌ دل

دولعل روح‌فزایش به‌خنده راحت جان

ز آب وتابش بی‌آب‌، لاله ونسرین

ز زلف وخطش بی‌تاب‌، سنبل وریحان

زتیره زلفش‌، روشن رخش چنان تابید

که ماه در شب میلاد حجهٔ یزدان