گنجور

 
جیحون یزدی

ای پری سیر لعبت با فروغ برجیسی

وی فرشته خو دلبر خو با فریب ابلیسی

می بده که گلشن یافت مرغکان تقدیسی

سرو بن چو آصف زد زعلم ادریسی

نسترن بباغ آمد با جمال بلقیسی

برگ گل بباد آراست مسند سلیمانی

وصل گل چو بلبل دید حال او مشوش شد

در چمن ز بس غلطید بال او منقش شد

گوئی از شرر زآدم سینه اش پر آتش شد

گه ز ناله بیخود گشت گه ز جذبه در غش شد

عاقبت از او بستان جانفزا و دلکش شد

بس به نای جسمانی زد نوایی روحانی

بط میانه سیلاب برطرب منطق بین

چون روان شده کشتی در یمی معمق بین

در نشیبش ازدو پای لنگری معلق بین

بر فرازش از دو بال هی شراع بیرق بین

نی زجان و تن بط را ناخدای و زروق بین

غم ندارد ارگردد دشت و دره طوفانی

کس نداند از غبرا جوش این لطایف چیست

وز شقایق و نسرین زینت موافق چیست

گر زریزش ابرند رنگشان مخالف چیست

ور ز گردش چرخند بویشان موالف چیست

شرق و غرب گیتی را این مه طرایف چیست

آسمان مگر آید بر زمین بمهمانی

تاج مریم گلبن از مطر مکلل دان

وز زمردین سبزه ساق او مخلخل دان

باد نافه آگینش جبرئیل منزل دان

غنچه نوآیینش عیسی ممثل دان

قمری مطوق را راهبی مسلسل دان

میزند همی ناقوس چون کشیش دیرانی

نرگس آمد و بر سر جام سیم و زر دارد

زین بسر نهادن جام تا چه زیر سردارد

این چنین که از مستی میل شور و شر داد

گوئی از می و ساغر مادر و پدر دارد

با بتان گلزای تا چه در نظر دارد

حالیا که سرگرم است چشم او به فتانی

ای پسر ز بالائی رخ بتاب و پستی کن

سر وحدت ار خواهی ترک خود پرستی کن

در گسستن از اغیار رخنه ها بهستی کن

سیر حال مدهوشان درمی الستی کن

تا شود تراممکن باده نوش و مستی کن

عالمی بجو باقی کاین جهان بود فانی

جام صلح کل در ده تابکی پی جنگیم

گر نوای ما نی راست کج مبین که چون چنگیم

آینه صفت هریک مبتلا بصد رنگیم

گر جهیم از این صد زنگ بنگری که یک رنگیم

ما بکشور توحید همسریم و همسنگیم

غیر از این سخن جبر است وان نه کاریزدانی

کم بقلزم حیرت از خرد سفاین ران

کاین شد از چه رو بوجهل وان شد از چه ره سلمان

گر خود از سرشت است این اوسترشتشان ارکان

ور زسرنوشت است این او نوشتشان عنوان

کز سرادق واجب تا مضایق امکان

کس نداند این اسرار جز علی عمرانی

شاه لافتی حیدر کایزدی روان با اوست

در زمین و از قدرت کار آسمان با اوست

آسمان چه حد دارد نظم لامکان با اوست

لامکان ندانم چیست ظاهر و نهان با اوست

ظاهر و نهانرا نیز بذل جسم و جان با اوست

با اساس رحمانیست در لباس انسانی

در محافل علوی او دلیل اطباق است

در مراحل سفلی او کفیل ارزاق است

آب کوثر از مهرش جرعه نوش اشفاق است

نار دوزخ از قهرش ریزه چین احراق است

الغرض چنین مولا کردگار آفاق است

گر بر افکند برقع از جمال نورانی

هم خلیل و نمرودش سوی آستان پویند

هم کلیم و فرعونش بوس آستین جویند

کعبه و کلیسایش گرد رهگذر بویند

زاهد و قدح خوارش زاشتیاق رخ مویند

بر جلالتش ذرات لاشریک له گویند

از حدود اجرامی تا ثغور ارکانی

ای شهی که از دلها مرتفع غرف داری

گرچه نزد کوته بین خیمه در نجف داری

گه بسینه سینا ساز لاتخف داری

گه بعرشه منبر کوس من عرف داری

وه از آن خدائی در کش تو درصدف داری

ای بس از رسل کور است غرق بحر حیرانی

در ممالک ایجاد مالک الرقابی تو

در عوالم ابداع کاشف الحجابی تو

در حدائق فردوس معنی ثوابی تو

در سلاسل نیران صورت عقابی تو

در دفاتر کونین فرد انتخابی تو

بل توئی دو گیتی را هم بنا و هم بانی

هم برون از این افلاک ای بسا فلک از تست

هم در آن فلکها نیز ای بسا ملک از تست

از ملایک از پرسند ذکر یک بیک از تو است

بهر ذکرشان در مغز حس مشترک از تست

حس مشترک را باز دم بدم کمک ازتست

جز بذات تو درکیست این صفات ربانی

خسروا من آن جیحون کز تو بحر لؤلؤیم

لیکن این زمان آلام کرده کمتر از جویم

ظلمت بصر افزود بر سپیدی مویم

آگهی چو از دردم زیبد از تو دارویم

چون ترا ثنا گویم کی سزد دوا جویم

ازحکیم زردشتی یا طبیب نصرانی

زین بلا که بر نامم خامه ولابنگاشت

هرکسم که دید از طعن بر دلم ستم بگماشت

غیر صدر فرخ رخ کش زامتحان پنداشت

وز پی رضای تو خاطرم زلطف انباشت

آنکه شه باستحقاق برکفش مفوض داشت

از وزارت دربار تا امین سلطانی

کاملی که در یک سطر راز صد ورق خواند

فردو زبان کلکش حکم نه طبق راند

رای عالم آرایش در اثر فلق ماند

کز صحایف ملکت بردن غسق تاند

قبض و بسط کیهان را بیش وکم زحق داند

نه زمهر ناهیدی نه زکین کیوانی

تا حدوث او در دهر جلوه از قدم کرده

بهر طاعتش ذرات جمله سرقدم کرده

عدل او مرابع را حوزه حرم کرده

سعی او مراتع را روضه ارم کرده

آنچه او بهفت اقلیم بانی قلم کرده

آسمان نیارد کرد باسحاب نیسانی

در صیانت جمهور مشتغل به تنهائیست

چون نباشد او تنها کومثل بیکتائیست

چرخ پیرش از دانش معتقد بوالائیست

همچو بخت شه گرجه مشتهر ببرنائیست

هرکه در جهان امروز منتخب بدانائیست

در حضور تو گردد منتسب بنادانی

ایکه شش جهه گشته پر مواهب از آلات

صدره صدارت از صد تفاخر از بالات

مه همی سجود آور نزد غره غرات

خور همی درود انگیز پیش رای ملک آرات

گسترد چو خالیگر خوان بکاخ عرش آسات

بال قدسیان از وی میکند مگس رانی

گرچه دیده دولت جسته از لقایت نور

لیکن از فتوت نیست این معارجت منظور

کی عجوز گیتی را بر غرور تو مقدور

کز عروس هستی هم نی وجود تو مسرور

بلکه مرترا درخلد دل نمیرباید حور

در نگیرد اندر مرد عشوه های نسوانی

داورا مرا ز آغاز چون گزیده ز اکرام

به که این کرم گردد همعنان با انجام

شعر من بمدح تو تاج تارک الهام

جود تو بشعر من ذخر گردش ایام

چون من و توئی دیگر درکلام و در انعام

این سپهر مشکل کار ناورد بآسانی

تا همی بتابد ماه بر در تو دربان باد

تاهمی درخشد مهر در رخ تو حیران باد

محفل تو از نزهت غیرت گلستان باد

صد چو من هزار آوا مر ترا ثنا خوان باد

خاطر بداندیشت روز و شب پریشان باد

گرچه در زمانت نیست نامی از پریشانی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode