گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

می فروهل زکف‌ای ترک و به یک‌سو نه چنگ

جامهٔ جنگ فروپوش که شد نوبت جنگ

باده را روز بیفسرد بهل باده ز دست

چنگ را نوبت بگذشت بنه‌ چنگ ز چنگ

رخ برافروز و رخ خصم بیندای به قیر

قد برافراز و قدخصم دوتا ساز چو چنگ

از بر دوش‌، تفنگ‌افکن و آسوده گذار

لختی آن دو سر زلف سیه غالیه رنگ

نه که آن روی سیه گردد ازگرد مصاف

نه که آن زلف سیه گردد از دود تفنگ

زلف تو مشک است ازگرد نفرساید مشک

روی تو ماه است از دود نگیرد مه زنگ

همره تعبیه بشتاب سوی دشت نبرد

چون به‌دشت اندر آهو و به کوه اندررنگ

آهویی چون تو ندیدستم کاندر پیکار

بدرد پهلوی شیر و بکند چشم پلنگ

جز تو هرگز که شنید آهو با درع و کمان

جزتو هرگزکه شنید آهو با تیر خدنگ

آهویی لیکن پروردهٔ آن‌دشت که هست

آهوانش را امروز به شیران آهنگ

خطهٔ ایران منزلگه شیران که خداش

نام پیروزی بنگاشته برهر سر سنگ

کشوری جای مه آبادی و شاهان مدی

مهترانی چو کیا مرز و چو آذر هوشنگ

آنکه جمشیدش برکرد زکیوان دیهیم

وانکه کاوسش بنهاد به گردون اورنگ

شاه کیخسرو او برد حشم تا در مصر

شاه گشتاسب اوراند سپه تا درکنگ

شاه دارای کبیرش ز خط وادی نیل

تا خط وادی آموبه درآورد به چنگ

تیردادش زد بر دیدهٔ یونانی تیر

اردشیرش زد بر تارک رومانی سنگ

بست شاپورش دست ملک روم به یشت

کرد بهرامش بر پای مهان پالاهنگ

چندگه کیش زراتشتش آراست بروی

زآن سپس دولت اسلامش نو کرد به رنگ

ملک منصوری او از در ری تا در چین

ملک‌محمودی اواز در چین تالب گنگ

لشکر دولت سلجوقش بسپرد به کام

از خط باغ ارم تا چمن پور پشنگ

داشت فرهنگ هزاران ز ملک اسمعیل

هم ز عباس شهش بود هزاران فرهنگ

به گه دولت تهماسب شهش روز و شبان

به یکی جای غنودند بهم گور و پلنگ

گرچه بد دولت ایران به گه نادرشاه

همه تیغ و همه تیر و همه رزم و همه جنگ

لیک ازآن رزم بد ایران را آسایش و بزم

هم از آن جنگ بُد ایران را آرایش و هنگ

هرکجا یک ره یکران ملک پای نهاد

از سرفخر برافراشت سر از هفت اورنگ

دشمنش خیر ندیده است جز از دست اجل

خصم او کام نبرده است جز از کام نهنگ

هست ایران چوگران سنگ‌و حوادث چون سیل

طی شود سیل خروشان وبجا ماند سنگ

بینم آن روز که از فر بزرگان گردد

ساحت ایران آراسته همچون ارژنگ

کارگاهی ز پی کاوش در هر معدن

ایستگاهی ز ره آهن در هر فرسنگ

مردمانی همه با صنعت و با فخر و غرور

که ز بیکارگی و تن‌زنی آیدشان ننگ

بن هر چاه فرو برده به پشت ماهی

سر هر قصر برآورده به اوج خرچنگ

رستنی رسته به هر مزرعه دشت اندر دشت

بارها بسته بهر دهکده تنگ اندر تنگ

نکته‌ها کرده ز بر مرد و زن از گفت بهار

عوض گفتهٔ تازی و روایات فرنگ

تا جهان است بود دولت مشروطه به پای

جیش ما غالب و شاهنشه ما با فرهنگ