گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

از من گرفت گیتی یارم را

وز چنگ من ربود نگارم را

وبرانه ساخت یکسره کاخم را

آشفته کرد یکسره کارم را

ز اشک روان و خاک به سرکردن

در پیش دیده کند مزارم را

یک سو سرشک و یک سو داغ دل

پر باغ لاله ساخت کنارم را

گر باغ لاله داد به من پس چون

از من گرفت لاله عذارم را

در خاک کرد عشق و شبابم را

بر باد داد صبر و قرارم را

چون حرف مفت و صحبت بی‌برهان

بر ترهات داد مدارم را

بر گور مرده ریخت شرابم را

در کام سگ فکند شکارم را

جام میم فکند ز کف و آنگاه

اندر سرم شکست خمارم را

بس زار ناله کردم و پاسخ داد

با زهرخند، نالهٔ زارم را

گفتم بهار عشق دمید، اما

گیتی خزان نمود بهارم را

گیتی گنه نکرد و گنه دل کرد

کاین گونه کرد سنگین بارم را

باری بر آن سرم که از این سینه

بیرون کنم دل بزه کارم را