گنجور

 
ملک‌الشعرا بهار

ای دیو سپید پای در بند

ای گنبد گیتی ای دماوند

از سیم به سر، یکی کله‌خود

ز آهن به میان یکی کمربند

تا چشم بشر نبیندت روی

بنهفته به ابر چهر دلبند

تا وارهی از دم ستوران

وین مردم نحس دیو مانند

با شیر سپهر بسته پیمان

با اختر سعد کرده پیوند

چون گشت زمین ز جور گردون

سرد و سیه و خموش و آوند

بنواخت زخشم برفلک مشت

آن مشت تویی تو، ای دماوند

تو مشت درشت روزگاری

از گردش قرن‌ها پس افکند

ای مشت زمین بر آسمان شو

بر ری بنواز ضربتی چند

نی‌نی تو نه مشت روزگاری

ای کوه نیم ز گفته خرسند

تو قلب فسردهٔ زمینی

از درد ورم نموده یک‌ چند

تا درد و ورم فرو نشیند

کافور بر آن ضماد کردند

شو منفجر ای دل زمانه

وان آتش خود نهفته مپسند

خامش منشین سخن همی گوی

افسرده مباش خوش همی خند

پنهان مکن آتش درون را

زین سوخته‌جان شنو یکی پند

گر آتش دل نهفته داری

سوزد جانت به جانت سوگند

بر ژرف دهانت سخت بندی

بر بسته سپهر زال پر فند

من بند دهانت برگشایم

ور بگشایند بندم از بند

ازآتش دل برون فرستم

برقی که بسوزد آن دهان بند

من این کنم و بود که آید

نزدیک تو این عمل خوشایند

آزاد شوی و بر خروشی

مانندهٔ دیو جسته از بند

هرّای تو افکند زلازل

از نیشابور تا نهاوند

وز برق تنوره‌ات بتابد

ز البرز اشعه تا به الوند

ای مادر سر سپید بشنو

این پند سیاه بخت فرزند

برکش ز سر این سپید معجر

بنشین به یکی کبود اورند

بگرای چو اژدهای گَرزه

‌بخروش چو شرزه شیر ارغند

ترکیبی ساز بی مماثل

معجونی ساز بی‌همانند

از نار و سعیر و گاز و گوگرد

از دود و حمیم و صخره و گند

از آتش آه خلق مظلوم

و از شعلهٔ کیفر خداوند

ابری بفرست بر سر ری

بارانش زهول و بیم و آفند

بشکن در دوزخ و برون ریز

بادافره کفر کافری چند

زانگونه که بر مدینهٔ عاد

صرصر شرر عدم پراکند

چونان که بشارسان «‌پمپی‌»‌

ولکان‌ اجل معلق افکند

بفکن ز پی این اساس تزویر

بگسل ز هم این نژاد و پیوند

برکن ز بن این بنا که باید

از ریشه بنای ظلم برکند

زین بیخردان سفله بستان

داد دل مردم خردمند