گنجور

 
آذر بیگدلی

ای به دیدار ضحکهٔ ضحاک

وی به کردار حجت حجاج

منتفی کرده جود را تو وجود

منطفی کرده عدل را تو سراج

بخل، از باطن تو کرده ظهور

ظلم، از ظاهرت گرفته رواج

دست ظلم تو و، دل مظلوم؛

ناخن نسر و سینه ی دراج

لبت از لوث، پنجه ی کناس

دلت از بیم، بیضه ی حلاج

جانور، کس ندیده چون تو بگو؛

مادرت از کجا گرفته نتاج؟!

زاد تا مادرت، طبیب قضا؛

از مزاج تو خواست استمزاج

چار خلطت، بچار رکن بدن

دید از حرص و بخل و کبر و لجاج

کرد، کردی ز بطن او چو خروج

طالعت را، منجم استخراج

یافت در روزنامه ی ایجاد

دل تو کدخدا، ستم هیلاج

کرده قربانی آهوان حرم

حج نکرده زدی ره حجاج

در ره پا برهنگان حجاز

برفشانده خسک، شکسته زجاج

سیم سیم آوریت تا باقی است؛

بزر زرگری، نه یی محتاج

شکر، سد شده ره نیاکانت؛

از عروج فلک شب معراج

ورنه چون آدمی ز افسونت

ملک ای دیو زاده دادی باج

ماندنت در زمانه بودی ظلم

گر نبودی حدیث استدراج

خاک تو، باد خواهد، آتشت آب؛

گیرد اندک مگر زمانه مزاج

تا شدی حاکم صفاهان، شد

روز روشن بچشمها شب داج

مردمش، ز اضطراب نشناسند

شبه از گوهر، آبنوس از عاج

متوحش، ز هم شده احباب

متفرد، ز یکدیگر ازواج

از فریب تو، ناشکیب اشخاص

از قرار تو، در فرار افواج

نخل بخلت چو رست از آنجا شد

رطبش خشک تر ز میوه ی کاج

خارجی گر نه یی، چرا طلبی

از مسلمان فزون ز جزیه خراج

طمعت راست، بسکه دندان تیز؛

بیضه بیرون کشی ز ک... زجاج

بر سرت سروری اگر زیبد

ای تو را گنده تر تن از تیماج

قلتبان، پا نهد بپایه ی تخت

روسبی سرکشد بسایه ی تاج

از تو،دردی که در دل فقراست

نکند غیر ذوالفقار علاج

گیرد از آه نیم شب یا رب

گردد از اشک صبحدم ای کاج

آتش خشم ایزدی بالا

لجه ی قهر سرمدی مواج

شود از غیرت خدای جهان

سینه ات تیر آه را آماج

گرچه کمتر نه در جهان ز تو کس

بکم از خود کسی شوی محتاج

کردت آنکو خراب خانه ی تن

خوردت آنکو چو آب خون دواج

خیر آن کم نه از عمارت بیت؛

اجرا این کم نه از سقایه ی حاج

باد تا هست پیره زال سپهر

تار شب پود روز را نساج

دوستانت لباسشان ز پلاس

دشمنانت دواجشان دیباج