گنجور

 
آذر بیگدلی

الا ای نسیم سحر، پیش از آن

که خیزد به تکبیر بانگ خروس

روان شو ز گیلان به ملک عراق

که شاهان در آنجا نوازند کوس

دیاری که حسرت به خاکش برند

چه هند و چه ترک و چه روم و چه روس!

چو بر خطهٔ قم گذارت فتد؛

ز آبش دهان شوی و خاکش ببوس

که آن خطه خلوتگه فاطمه است

نموده است آن زهره آنجا خنوس

هم او را پدر هم برادر بود

شهنشاه بغداد و سلطان طوس

در آنجا بگو سید اسحق را

که ای کرده در صدر ایوان جلوس

صبا آمد و نامه‌ات باز داد

ز هجران دریغ، از جدایی فسوس!

مگو نامه، درجی و، در وی لآل؛

مگو نامه برجی و، در وی شموس!

تعالی الله، آن نامهٔ دل‌فریب

بنامیزد، آن قاصد چاپلوس

چه نامه؟ یکی لوح سیمین که ریخت؛

بر آن مشک تر، خامهٔ آبنوس!

چه قاصد؟ عیان از جبینش صفا؛

چو آیینهٔ زادهٔ فیلقوس!

دلت مخزن و، عقد نظمت گهر؛

دلت حجله و، فکر بکرت عروس!

در آن نامه‌ات بود از قم گله

که باشد شبت تیره، روزت غموس

مکن شکوه از دردمندان قم

که دهقان او هست فرفوریوس

نکوهش مفرما، کز افلاسشان

نباشد به تن جامهٔ زر لبوس

بود فارغ آن ماهی از قید دام

که بر پشت او نیست داغ فلوس

حرمگاه خیر البریه است قم

که خاکش عبیر است و آبش مسوس

در آنجا نشانی نبوده است و نیست

ز کیش یهود و ز دین مجوس

همه مردمش، پاک ز آلودگی؛

به جان چون عقول و، به تن چون نفوس

چو اصحاب صفه، صفا داده‌اند؛

تن از پشم اشتر، شکم از سبوس

نه محزون، که خیزد ز مخزن غبار؛

نه غمگین، که دارد در انبار سوس

در آن آستان ملک پاسبان

دعا کن مباش از اجابت یؤوس

که روبیم خاک درش، بالعیون؛

که گردیم بر درگهش بالرؤوس

فرستادم آن کش ز من خواستی

کند تا درین مطلبت پایبوس

ولی ریخت از شرم گستاخیم

ز رخ گاه یاقوت و، گه سندروس

الا تا به میخانهٔ آسمان

کواکب کشند از کف هم کؤوس

لب دوستت، باد چون گل ضحوک

رخ دشمنت ابرآسا عبوس

 
sunny dark_mode